سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

آقای پدر سلام !

امیدوارم حال شما خوب باشد و با کارهای بد من ناراحت نباشید . ( خودم می دانم که مامان منصوره همیشه چغلیم را می کند .) دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریفه نکن بابایت بر می گردد . ولی آخر من که برای شما گریه نمی کردم، همه اش تقصیر این سید محمد است . هسته های آلبالو خشکه اش را فوت می کند به من، دفتر مشقم هم کثیف شد ، از همه بدتر آلبالو خشکه ها بود که لو رفتند ، فردا قرار است خانوم ناظم بازرس بقرستد جهت تفحص ، خدا کند بفرستندمان شورای امنیت ، به هر حال ان شا الله بیاید .

پسرتان علیرضا

 

آقای پدر سلام !

اگر خانم ناظم نفرین هم می کرد آلبالوها را پیدا نمی کرد . دیروز همه اش را با سید محمد خوردیم؛ حتس هسته هایش را شما نگران نباشید ، مامان منصوره همه خوب است، سلام می رساند و می گوید کی مرخصی می گیرید بیایید، عملیات که تمام شده . حداقل نامه بدهید . 20 تومان هم در پاکت می گذارم تا تمبر و پاکت بخرید ، پول تو جیبی هایم است که جمع کرده ام ، نگران نباشید از کیف مامان بر نداشته ام .

پسرتان علیرضا

 

آقای پدر سلام !

امیدوارم حال مشا خوب باشد ، دیروز خانم معلممان گفت : علیرضا گریه نکن ، باز سید محمد هسته ای شده؟ ولی من کاری به هسته های آْبالو خشکه نداشتم ، من برای شما گریه می کردم . اگر شما می آمدید، خانم ناظم و خانم مدیر از شما می ترسیدند و مرا الکی دعوا نمی کردند. اصلا مگر سعید پسر خانم ترابی که ناظم است آلبالو خشکه نمی خرود ، من دیدم که آْلبالو خشکه خود ، آن هم چهار تا ؛ تازه هسته هایش را هم انداخت توی جیبش تا هیچ کس نبیند . پس کی می آیید؟

 

پسرتان علیرضا

آقای پدر سلام!

شما در جنگ تلویزیون ندارید ؟ خانم معلم گفته ندارید، خیلی حیف است که کارتون پلنگ صورتی را نمی بینید ، مقش هایم را هم نوشته ام و تلویزیون می بینم ، نگران نباشید .

پسرتان علیرضا

آقای پدر سلام !

خانم معلم این دفعه گریه نکرد، گفت گریه هایم الکی است باید مقش هایم را می نوشتم نه اینکه پلنگ صورتی ببینم . مامان هم تلویزیون را خاموش کرده ، خوش به حالتان که تلویزیون ندارید .

پسرتان علیرضا

   آقای پدر، سلام!

دیگر حتما باید بیایید ، تلویزیون نشان داد صدام را گرفته بودند؛ تازه کلی ریش داشت . اگر نیایید حتماً ... اصلاً یادم نبود که شما تلویزیون ندارید. به هر حال دیگر باید بیایید .

علیرضا پسرتان

 

آقای پدر، سلام!

لابد مامان دارد کور می شود، املا که برایم می خواند ، همین طور گریه می کند؛ لابد برای چشمهایش ، این رس شهید هم چقدر سخت است ، کاش خودت برایم می خواندی .

پسرتان علیرضا

 

آقای پدر سلام!

خیلی بدی ، چرا دیشب که آمده بودی توی خواب مامان منصوره توی خواب من نیامدی؟ مگر من پسرت نبودم؟ مامان منصوره می گفت : گفته ای هر وقت او بیاید ، تو هم می آیی، جنگ اصلی هنوز نیامده .

پسرتان علیرضا

 

 

بابا سلام!

خانم معلم امروز هم گریه کرد. همه بچه ها هم گریه شان آمد، خانم معلم گفت : مطمئن باشید او می آید . کاش او بیاید .

پسرتان علیرضا

 

آمنه کنعانی ( مدرسه علمیه شهید مطهری کرج ، رتبه اول داستان نویسی مسابقه جوانه های خیال)

 


نوشته شده در دوشنبه 85/9/27ساعت 12:17 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak