سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

روزگار غریبی است! به جایی که به ژرفای چشمان هم دیگر نگاه کنیم و افق لایتناهی را از پنجره پلکانمان رصد کنیم، به نظاره دکمه و یقه و آستین همدیگر می نشینیم.
روزگار عجیبی است! به جای آنکه یکدیگر را به خاطر داشته های الهی و انسانی بخواهیم، همدیگر را برای تعلقاتی می خواهیم که بود و نبودشان ، نقشی در الفت و دوستی الهی و انسانی ندارد.
فکرش را بکنید، هر عروسی، هر چند فقیر و بی چیز، می کوشد تا لباس نوی را برای شب عروسی اش تهیه کند ، حتی اگر شده آن را از همسایه اش عاریه بگیرد و هر دامادی هم دوست دارد در آغاز زندگی مشترک لباسی نو بر تن همسرش کند . حتی اگر برای خرید آن از چیزی بگذرد که به آن عشق می ورزد.
فکرش را بکنید، دامادی تمام دارائی اش را که یک زره است بفروشد و با پول آن، پیراهنی نو برای همسرش بخرد تا در آغاز زندگی نو، او را در خلعتی نو ببیند اما شب عروسی پیراهن نو را بر تن همسرش نبیند و هرگز هم از او نپرسد چرا؟
فکرش را بکنید ، صبح روز بعد از عروسی، پدر عروس با کاسه ای از شیر به ملاقات دختر و دامادش بشتابد و با کمال تعجب او هم چون دامادش ، دخترش را با همان پیراهن کهنه ببیند؟
او هم می توانست چون دامادش هرگز لب به سخن نگشاید و از دخترش نپرسد که پیراهن نوت کجاست؟ اما چرا او سکوت را شکست؟
پدر می توانست چون دامادش هرگز از دخترش پرسش نکند و واژه ای به نام «چرا» بر آغاز این جمله قرار ندهد:
«چرا دلبندم لباس نوت را بر تن نکرده ای؟»
و دختر هم می توانست با ایهام و اشاره اما با احترام چنین پاسخ ندهد:
«دیشب در راه آمدن به خانه علی (ع) کنیزی از تنگی معیشت به من شکوه برد و دست تمنا به سوی من دراز کرد و من جز پیراهن نو که بر تن داشتم چیزی نداشتم، آهسته از مرکب فرود آمدم و دور از چشم مردم و در گوشه ای در حلقه زنان همراه، پیراهن نو را به کنیز بخشیدم و لباس کهنه خود را بر تن کردم»
و باز پدر می توانست هرگز این جمله را بر زبان نیاورد
«دلبندم باید رعایت حال همسرت را می کردی و پیراهن نوت را بر تن نگه می داشتی»
و باز دختر می توانست راز این بخشش را چون هزاران راز سر به مهر دیگر خود پنهان کند و در پاسخ به پدرش نگوید:
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون » (آل عمران / 93)
مگر چیزی از این دختر و دامادش از پیامبر (ص) و چیزی از پدر نزد داماد و دخترش پنهان بود تا پدر و دختر لب به سخن بگشایند و داماد لب فرو بندد، جز آن که خانه این داماد و دختر «مدرسه زندگی» بود و آن دو آموزگار بشریت...
دختر می خواست بگوید که: داماد او را نه برای پیراهن نو بلکه برای ژرفای نگاه او می خواهد ، نگاهی که در رصد آن هزاران کهکشان معنویت و ایثار نمایان است و داماد می خواست بگوید: که دختر هرگز به کفش های وصله دار داماد نگاه نکرد. او را برای آن برگزید که از همه تعلقات دنیا رهیده بود و ...
داماد ، دختر را برای خود دختر و دختر داماد را برای خودش می خواست .
داماد زره اسلام بود و روزی که زره اش را برای زندگی مشترک به بازار برد و فروخت، برای دختر بود نه برای پیراهن نو و دختر هم به خوبی می دانست که او زره اسلام است نه پیراهن او و روزی دست غاصبان می رود تا سینه شوهرش را بشکافد، اوست که باید زره شود و میان در و دیوار فریادی را سر دهد که در گوش هر شیعه هنوز طنین انداز است.

برگرفته از هفته نام اینترنتی پیام کوثر


نوشته شده در پنج شنبه 86/4/28ساعت 9:29 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak