سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

تازه به جبهه آمده بود و عقیده داشت هیچ چیزی جز شوق شهادت او را نمی توانست به جبهه بکشد.

استعداد خاصی در تیر اندازی و گرفتن گرا داشت. معمولا از گروه جدا می شد و به نقاط ویژه ای برای گرفتن مخابره گرای دشمن می رفت. هر کس از کار او تعریف می کرد،می گفت

من بی لیاقت گرای دشمنو می گیرم، اما شما گرای شهادت رو.

یک روز پشت خاکریز، زیر رگبار پی در پی دشمن، در حالی که از ترس، چهره اش خیس عرق بود، به یکی از بچه ها گفته بود؛ عن قریب بود که همه مون شهید بشیم. و او جواب داده بود : شهادت بسته به امر حق و لیاقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتی پشت تریبون زندگی و شهادت دادی که من بنده خدا هستم، آن وقت پشت خاکریز هم که نباشی، شهد شهادت را می تونی تجربه کنی. در ثانی، بعضی ها تانک خدا هستن، مهمات خدا و نماینده خدا هستن . خدا نمی خواد به این زودی از کار بیفتن و عزل بشن.

روزهای سخت جنگ می گذشت. رفقایش یکی یکی شهید شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه کرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعایش نرسیده بود: شهادت!

گمانش افتاده بود لیاقت ندارد. می گفت : یا اسمع السامعین ! صدای من می شنوی و جواب نمی دی! منو زیر تیغ بی اعتنایی ات نمیران . اگر پس فردا جنگ تموم شد، من ...

جنگ در 27 مرداد 67 با آتش بس متوقف شدو بدن او با همه آن جانفشانی ها، حتی کوچک ترین زخمی بر نداشت. او به صحنه زندگی معمولی اش بازگشت و توی شهر، یک بنگاه مسکن دست و پا کرد و مشغول معامله خانه شد. بعضی وقت ها با خودش فکر می کرد: کاش خانه های ما به همه آرامش و راحتی شان ذره ای بوی سنگر می داد. این مردم گاهی وقت ها برای خرید خونه چه کارها که نمی کنند. نمی دونن که تو دنیا مسافرن.

اما کم کم سیل روز مرگی و بوی مادیات او را هم از هوای جبهه ها جدا کرد. دیگر دشمن نبود، جنگ نبود، خمپاره نبود که شهادت را به یاد او بیاورد. نمازهایی که با شور و شعف می خواند، حالا بعضی وقت ها قضا می شد. به شدت فکر مادیات بود.

چند سالی می شد که قرآن و دعای کمیل و زیارت عاشورا، او را یاد آن شوق شهادت نینداخته بود؛ تا این که یک زوج جوان به بنگاهش آمدند... سند خانه ای را که از او خرید بودند با عصبانیت به او دادند و مرد جوان گفت: این سند جعلی یه، با شناختی که بنده از شما دارم مطمئنم خودتون هم از این موضوع بی خبر بودین . اگه ما آمدیم اینجا به خاطر معرفی پدرم بود . همین چند روز پیش تو سفر کربلا شهید شد. اسم شما توی وصیت نامه اش هم هست. نوشته سلامشو بهت برسونیم.

او که صورتش خیس عرق شده بود، وصیت نامه را گرفت و نگاه کرد: پسرم! قباله و سند وجود ما دست خداست. اگه با مهر گناه جعلش کردی، تعجب نکن که یه تکیه جهنمو بهت بدهند. پسرم! کسی لیاقت شهید شدن داره که پشت تریبون زندگی رودروی خدا بتونه با عملش شهادت بده که من بنده توام، نه فقط پشت تریبون جنگ ... پسرم! شهادت در عرصه بزرگ زندگی در پیشگاه خدا پیدا کن، نه در عرصه جنگ و دامن دشمن ... سلام مرا به همسنگرم (‏... ) برسونید و بگید بارها برای رسیدنش به آرزوی بزرگش دعایش کردم .

حرف های خودش بود. حرف هایی که مثل الهامات غیبی در راز و نیازهای جبهه آموخته بود. عرق شرمندگی از صورتش می چکید.

گفت : راستی راستی که نباید گرد و غبار فراموشی را فراموش کرد. خمپاره نسیان، از سلاح های شیطونه. و آنگاه به خاطر می آورد که در ایام جنگ چطور با زیارت عاشورا، دعای توسل و کمیل و نماز شب، به چاشنی وجودش ضربه می زد تا بی کار نماند و وجودش را وقف خدا نگاه دارد. از آن جوان معذرت خواهی کرد و کارش را درست کرد و حلالیت طلبید. سر ظهر بود. صدای اذان به گوش می رسید. این بار فراموش کرد در بنگاه معاملاتی اش را قفل کند ....

محمد جواد قدسی

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/2/5ساعت 12:6 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak