سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

       از خواب بیدار شد. هنوز یک چشمش باز و یکی بسته بود. آفتاب روی صورتش افتاده بود. انگار روی پوستش طب سوزنی آزمایش می کرد. پتو را کشید روی سرش. بوی خواب دیشب از نواحی شمالی شلوارش پیچید توی دماغ و بعد مغز سرش. پتو را کنار زد و نشست. سریع پرید توی حمام. با خودش زمزمه کرد:«کی باشد نسیم تاهل به دماغمان بخورد و بوی احتلام را از اعماق تاریک کله ی پو کمان بیرون بکشد. رجل ادبی هم بودیم و نمی دونستیم ها!»

       لباس هایش را سریع پوشید و زد بیرون. پیراهن آبی اش را تازه گرفته بود. سر برج بود و حقوق تازه اش جو گیرش کرده بود. از دکه، روزنامه گرفت و پله های مترو را رفت پایین. کارت را گذاشت روی دستگاه و رفت تو. روی مسافرهای قطار دقیق شد و واگن خلوت تر را انتخاب کرد؛ سوار شد. خواب دیشب هنوز توی سرش وول می خورد؛ به جاهای حساس نکشیده بود که ... . صندلی ها پر بود؛‏یک گوشه ایستاد . نگاهی به روزنامه انداخت. تیتر روزنامه، مسکن و تورم و مافیای اقتصادی را به هم بافته بود. مثل زنجیر سیاه و کلفتی که انداخته باشند وسط برف سفید کاغذ روزنامه.

       خنده های ریز ریز دختری نگاهش را کشید به طرف خودش. دختر تقریبا نود درصد در آغوش پسری بود. سریع نگاهش را گرفت و روزنامه را دید:«مشکل مسکن و سن بالای ازدواج» با خودش گفت:« چرا مافیا؟ چرا اینقدر حسادت؟ مرگ بر حسادت!» انگشت های دختر که به بهانه ی سرخی گونه های دوستش، صورتش را لمس می کرد، چنگ انداخت به نگاهش و از روی روزنامه کند. دختر و پسر طنابی ساخته بودند و انداخته بودند دور چشم هایش. طنابی که محکم تر و کلفت تر از زنجیر تیتر روزنامه بود... .

     هفته بعد که وارد مترو شد دستش در دست های دختری حلقه بود. دیگر روزنامه دستش نبود. از مسکن و تورم هم بی خبر بود. دیگر با خودش فکر نمی کرد:«چرا مافیا؟ چرا حسادت؟ مرگ بر حسادت!» وقتی به دوست دخترش می گفت:«چقدر دستات نرمند!» نگاه جوانی از روی روزنامه و تیتر « مسکن و تورم » کشیده شد به طرفشان. جوان زیر لب می گفت:«چرا مافیا؟ چرا حسادت؟ مرگ بر حسادت!»


نوشته شده در سه شنبه 87/3/21ساعت 12:10 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak