سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

توی زیر زمین بودیم که صدای انفجار بلند شد.
سقف ریخت.
روز، شب شد.
خواهر و برادر کوچکم را در آن جای کوچک گم کردم. مدتی سکوت شد. ناگهان صدای مادرم را شنیدم که ناله می کرد: « ای خدا بچه هایم»!
می خواستم جوابش را بدهم، اما غبار، حلقم را پر کرده بود. بوی نان تازه را که مادرم خریده بود و حتماً توی زنبیل بود‍، می بوئیدم. حتماً مادرم هم بوی خون ما را بوئیده بود. بزرگترین آرزویم این بود که بتوانم فریاد، بزنم: «مادر من زنده ام نگران نباش»
اما نمی شد.
صداها بیشتر شد و فریاد « الله اکبر» و « مرگ بر آمریکا» را شنیدم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
مردم خوب ما، دست در دست هم، ما را از زیر آوار بیرون کشیده بودند. بعدها خانه یمان بازسازی شد.
زخم هایمان خوب شد، اما هر وقت صدای بمب از گوشه و کنار شهر بلند می شد، زیر آسمان روش هم اگر بودم، خودم را زیر آوار حس می کردم. تو! دوست من در هر کجای سرزمین ایران که هستی، تو که دلت نمی خواهد انگشت کسی خراش بردارد. تو که راضی نیستی تولیدات کشورت بمب و بمب افکن باشد. بیا دست به دست من بده بیا که کودکان فلسطینی تنهایند. هر روز گلوله و بمب و آتش است که بر سرشان می ریزد.
کودکان فلسطینی تنهایند. کودکان فلسطینی چشم در راهند. گوش کن صدایشان را می شنوی؟
آن ها من و تو را به یاری می خوانند. بیا دست به دست من بده تا با هم فریاد برآوریم برای کودکان مظلوم فلسطین. بیا تا دست هایمان را به دست های غمدیده ی کودکان فلسطینی بدهیم، تا از جهان، باغچه ای پرگل بسازیم و خود، گل های این باغچه ی کوچک، در این کهکشان بی انتها باشیم دوست من!


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/21ساعت 8:10 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak