سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...


سماء

قلم را روی میز گذاشت و نامه را تا کرد .
آمد کنار پنجره و زیر لب گفت : « دیر کرد » و ایستاد پشت میله ها و نگاهش را دوخت به پرنده ای در دور دست ها.
پنجره را باز کرد صدای ترمز ماشین آمد .
به پایین نگاه کرد . لبخندی روی صورتش نشست . کیفش را برداشت و رفت به سمت آینه . روسری اش را بست . نامه را گذاشت توی کیفش .از پله ها پایین رفت . در اتاق کناری را باز کرد و ایستاد کنار تخت و به مادرش خیره شد . قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت . خم شد و لب ها را برد نزدیک سر مادر . چند قطره چکید روی گونه اش . صدای بوق ماشین او را به خود آورد .
در باز شد . خلیل به سمت سماء رفت :
سماء! چی شده !
- هیچی
- چشمات به من دروغ نمی گه .
- دیشب تا دیروقت بیدار بودم .
خلیل در ماشین را باز کرد : درس می خوندی ؟
سماء نشست و در را بست و چشم دوخت به قطره های باران روی شیشه و زیر لب گفت : اره .
خلیل گفت : ببخشید دیر کردم و سئچ را چرخاند .
سماء شیشه ماشین را پایین کشید :
عیب نداره . امتحان ساعت هشت و نیم شروع می شه .
از پیچ خیابان گذشتند . خلیل گفت : دیشب تو خونه صحبت جشن عروسی بود . ببین تو دو هفته دیگه فارغ التحصیل می شی . اگه موافق باشی بعد از امتحانای تو می تونیم یه جشن ساده ... .
سماء گفت : تو باید فرصت بیشتری به ما بدی . مادر هنوز نمی تونه باور کنه . شهادت پدر کمرش رو خم کرده .
خلیل سرش را تکان دادو گفت می دونم ... .
به خیابان خضرا رسیدند . خلیل ترمز کرد . سماء در را باز کرد و پیاده شد و خم شد و از پنجره ماشین به خلیل نگه کرد .
خلیل گفت : راستی امشب مادرم برای شام منتظرته . غروب می یام دنبالت . سماء خیره شد به چشم های خلیل چیزی مثل سنگ راه گلویش را گرفت .
صدای از ته گلویش بلند شد : خلیل : منو ببخش ... . و دوید به سمت در دانشکده . تمام صورتش خیش شده بود. خلیل از پشت شیشه باران گرفته به سماء نگاه می کرد .
از در دانشکده که بیرون آمد ،‏باران هنوز می بارید .
ماشین ابوعامزه ده قدم جلوتر پارک شده بود . و ابوعامر بیرون از ماشین ایستاده بود. به سمت ماشین رفت .
سلام
ابوعامر جواب داد و به اطراف نگاه کرد . دستی به ریش جوگندمیش اش کشید و سوار شد .

***

غروب بود که خبر پیچید توی شهر : « در عملیات شهادت طلبانه یک دختر ، 8 اسرائیلی کشته و سی و پنج نفر زخمی شدند. »
غزه در شوره و شادمانی غوطه می خورد .
خلیل نامه سماء را در مشت گرفته بودو به قلبش می فشرد و فقط صدای سماء بود که پیچیده بود توی گوشش:
«خلیل ! منو ببخش ... .»



نوشته شده در شنبه 85/9/18ساعت 1:19 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak