سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

اگر فقط یک استکان چای کمتر کوفت می کردم ، دیگر نیاز نبود آنقدر فشار را تحمل کنم. دستهایم را روی پاهایم فشار می دادم و میخ و صاف ایستاده بودم تا یک وقت ؟؟؟؟ اینجانب نریزد و آبرویم پیش آن همه مسافر نرود .
دیگر نزدیک بود حادثه ی فیجع مذکور رخ دهد که بالاخره اتوبوس در یک ایست بازرسی ایستاد. با احتیاط کامل پایین رفتم و دوستم نیز برای دلداری بنده پایین آمد و سریعا به ماموری که دم در پاسگاه ایستاده بود گفت: « رفیقم شدیدا ...... دارد ، می شود »
من فقط با اشاره منظورم را می رساندم و اصلا نمی توانستم صحبت کنم ، چون اگر فقط یک کلمه حرف می زدم ، ممکن بود تمرکزم به هم بخورد و گلاب به رویتان منطقه ی انتظامی ‍، افتضاحی شود. مامور گفت : « امکان ندارد ، اینجا یک منطقه ی کاملا نظامی است » . من که امیدوارانه دستانم را آماده کرده بودم تا دکمه ی شلوارم را باز کنم، با شنیدن این حرف کاملا امید خودم را از دست دادم و تقریبا تا مرز مردن رفتم . با تمام این احوال با حرکات چشم و ابرو و لب و بینی ، حتی گوش ، عاجزانه به مامور التماس می کردم .
دوستم گفت : «آخه پس چه کار کنیم » . جواب داد ؛ « بره پشت پاسگاه ، کارش رو انجام بده » بنده که انگار منتظر همین یک پاسخ بودم ، دوست و مامور و پاسگاه و .... را فراموش کردم و تا در توان داشتم دویدم . اگر سرم فقط 3 یا 4 پت مو داشت واقعا فکر می کردم آن 4 پت موی یالهای من است .
بعد از تمام شدن کار ، وقتی سوار اتوبوس شدم به این فکر می کردم من چقدر ضعیفم که حتی برای دستشویی رفتن نیاز به غیر دارم و حواسم را جمع کرم که بعد از این هیچ وقت مغرور نشوم .


خاطره سفر به مشهد
10/ 9/85


نوشته شده در سه شنبه 85/10/19ساعت 1:24 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak