سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

کربلا
مادر، لبهای خشکیده اش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست . بغض گلویم را گرفته بود اما نمی توانستم گریه کنم . دو رد اشک بر گونه های مادر جا مانده بود .
بی صدا گریسته بود وقتی برادر کوچکم را آوردند . هیچ نگفته بود به پدر، که پدر هم پیر شده بود و کنار چشمهای زیبایش چند چروک عمیق و تازه افتاده بود ...
وقتی صدای پای پدر را که به خیمه نزدیک می شد شنیدم ، بیرون دویدم ، فکر کردم حداقل به خاطر علی کوچکمان آبی به پدر داده اند . اول به لبهای بابا نگاه کردم . همچنان خشکیده و داغمه بسته بود و ترک برداشته. نگاهم که به دست پدر افتاد ، ماندم . در یک قدمی پدر بودم و نمی توانستم تکانی بخورم . از دست بابا قطره قطره چیزی بر زمین می چکید که سرخی اش را باور نکردم . به خود آمدم . نگران شدم ، آرام بازوی پدر را لمس کردم و پرسیدم: پدر جان! چه شده؟! زخم برداشته اید؟
پدر جوابی نداد . تنها نگاهم کرد . چشمهایش برق همیشگی را نداشت . پلکهایش را بست . دیگر صدای هیاهوی لشگریان ابن سعد را نمی شنیدم . تنها دو صدا در سکوت دشت به گوش می رسید . صدای قطره های خونی که از دست پدر می چکید و زمین تشنه و ترک خورده آنها را در کام خود فرو می کشید ، و صدای نفسهای پدر، که مثل همیشه آرام و منظم نبود . چه شده بود که این گونه تند نفس می کشید ؟ همزمان با صدای نفس ، آهی فرو خورده نیز می آمد ،‏فهمیدم ، بی اختیار اشکم سرازیر شد . قامت پدر خمیده و نشست .
گفت : عمه ات زینب را صدا بزن !
دستهایم را بر شانه پدر گذاشتم و به قنداقه علی خیره شدم . تیری بلند بر گلوی علی نشسته بود . همان گلوی نازکی که بابا همیشه آن را می بوسید . چرا آن را ندیده بودم ؟! شاید چون باورم نمی شد که به علی کوچکمان آب نداده باشند، و حتی ...
قطرات خون ‍ لباس پدر را سرخ کرده بود . پرسیدم : عمه را صدا بزنم ؟ پس مادر؟... که پدر پیشانی عرق کرده اش را خم کرد و من دیدم قطره های درشت عرق بر قنداقه خونین علی چکید . دستهایم را دور شانه های ستبر پدر حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم . پدر دستهایم را لمس کرد و گفت : برو دختر عزیزم .
آرام و بی صدا به خیمه برگشتم . عمه روبروی مادر نشسته بود . آرام صدایش کردم : عمه جان! پدر شما را می طلبد .
مادر تا این جمله را شنید ، با عجله دستهایش را به ستون خیمه گرفت و از من پرسید : آب نوشید ؟! سرم را پایین انداختم و دست عمه را که برخاسته بود گرفتم و با خود بیرون بردم . دست عمه شانه هایم را فشرد. ناگفته خود دانسته بود . همانطور که به سوی پدر قدم بر می داشت ، صدا زد : برادرم ! و پدر دیگر نتوانست قنداق را نگه دارد . کنار خیم آن را بر زمین گذاشت . شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و با آن مشغول کندن زمین شد . صدای نفسهای پدر همچنان تند و بریده بریده بود . عمه سکوت کرد . و من دیدم که اشکهایش بی صدا و با هق هقی فرو خورده بر گونه هایش جاری شد . پس از آنکه پدر خاک تشنه را به بدن کوچک علی اصغر سیراب کرد. سرش را بالا آورد و از عمه پرسید رباب؟! و من منتظر مادر بودم که بیاید ، اما نیامد . به خیمه رفتم و دیدمش که لبهای خشکیده اش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست .
همچنان دست بر عمود خیمه ایستاده بود و بر پرده بیرونی خیمه خیره شده بود . وقتی متوجه شد ، گفت : به پدرت بگو من در خیمه می مانم . نگران نباشد ... .
و لبهایش را به هم فشرد و دیگر هیچ نگفت... .
بیرون رفتم . تشنه بودم و قطره های اشکم را بر لبانم مزمزه می کردم. پدر صورتم را دید ،‏چهره اش درهم شد، با بغضی فرو خورده گفت : سکینه من ! آرامش من ! بعد از من گریه های بسیار در پیش خواهی داشت . اما تا آن دم که جان در بدن دارم ، با این اشک جان گداز خود دلم را آتش مزن ! پس از آن که کشته شدم ، تو که بهترین زنانی ، سزاوارترین فرد برای گریستن بر من هستی ، مراقب مادرت باش ... .
و من چشمهایم را بستم تا دیگر گریه نکنم . و در دل به خود قول دادم تا به حرف پدر عمل کنم .


نوشته شده در دوشنبه 85/11/23ساعت 9:23 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak