سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

به طلبه جماعت زن نمی دهم!

جوابم را دادند ، خیلی زود، این دفعه دومی است که به خواستگاری می روم .
یکی می گفت : به طلبه جماعت زن نمی دهم . آن یکی می گفت : حالا اگر ملبس نبودید، می شد کاری کرد ... دلم خیلی گرفته . خسته شده ام ، گوشه کنایه فامیل کم بود ... این مسئله هم شده قوز بالا قوز. احساس می کنم کم آوردم . صبرم تمام شده ، اما راهم و هدفم را دوست دارم .
استاد به حرف هایم گوش داد و بدون این که چیزی بگوید، یک انگشتر عقیق به من داد و گفت : برو با این انگشتر سبزی بخر . خیلی تعجب کرده بودم ، اما چیزی نپرسیدم . به اولین سبزی فروشی نزدیک مدرسه رفتم ، انگشتر را روی میز فروشنده گذاشتم و گفتم: یک کیلو سبزی خوردن!
فروشنده انگشتر را برداشت و با تعجب نگاه کرد . با لحن تمسخر آمیزی گفت : پسر جان حالت خوب است ؟ برو با هم قد خودت شوخی کن !
به حجره استاد برگشتم و ماجرا را برایش تعریف کردم . استاد گفت : این بار به بازار جواهر فروشان برو و این انگشتر را بفروش .به اولین مغازه جواهر فروشی که رسیدم وارد شدم انگشتر را روی پیشخوان گذاشتم. جواهر فروش با دقت و وسواس خاصی انگشتر را زیر و رو کرد . با تعجب فراوان و لبخندی که نمی توانست پنهانش کند گفت : آقا شما این عقیق یمانی را از کجا آورده اید؟ می دانید چقدر نایاب است؟ من چند سال است دنبال چنین چیزی می گردم . قیمتش هر چه باشد می پردازم.
پیش استاد برگشتم و این بار هم ماجرا را تعریف کردم . استاد گفت : با خودت فکر کرده ای چرا سبزی فروش با این انگشتر یک کیلو سبزی نداد در حالی که جواهر فروش حاضر شد چنین بهایی بپردازد؟ عزیزم، بها و ارزش آن انگشتر را جواهر فروش می داند و بس ! حال حکایت توست، خودت را به سبزی فروش نشان می دهی به تو اهمیتی نمی دهد.اما اگر جواهر شناسی را پیدا کنی، زن که خوب است ، جانش را هم برایت می دهد!
از آن روز به بعد دیگر احساس خستگی نمی کنم و دیگر دلم نمی لرزد.


نوشته شده در سه شنبه 85/12/8ساعت 11:49 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak