سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

چند روزش را نمی دانم ... از فاطمه خوش نما

حالم گرفته بود . چند روزش را نمی دانم ، ولی علتش را چرا!
تقریبا مطمئن بودم از آن روزی که فهمدیم یکی از بچه ها در خانه اش بخاری که پیشکش ... شام شب هم ندارند ، حالم گرفته شد . حدودا یک ماهی طول کشید تا توانستم با کمک بقیه طلبه ها پول یک بخاری را جور کنم . هر کس به مقدار توانش چیزی داده بود!

با وسواس زیادی بخاری ها را نگاه می کردم . دروغ چرا، بیشتر از شکل و شمایل ظاهری ، قیمتش مهم بود !
بالاخره توانستم یکی را انتخاب کنم . اما مقدار قابل توجهی پول کم داشتم ‍، دوباره دلم گرفت و حالم بد شد. کاری از دستم بر نمی آمد ، کمی در خیابان قدم زدم . از جلوی ویترین یک جواهر فروشی رد شدم . برگشتم و دوباره نگاه کردم ، ناگهان چیزی در ذهنم برق زد . وارد جواهر فروشی شدم . یکی از النگوها ار از دستم در آوردم و روی پیشخوان مغازه گذاشتم . پول را گرفتم و با خوشحالی از جواهر فروشی بیرون آمدم.
آن قدر خوشحال بودم که متوجه دور و برم نبودم ، تند تند راه می رفتم و در افکار خودم غرق بودم که ناگهان صدایی توجه مرا جلب کرد . یک نفر که سرش را از یک موبایل فروشی بیرون آورده بود مرا به اسم می خواند . خوب که نگاه کردم ، شناختمش . یکی از بچه های مدرسه بود . از آن طلبه های فرهنگ ساز! و به قول خودش مدرنیته! خیلی ناراحت بود ، چند روزش را نمی دانم ولی علتش را چرا . خودش می گفت : به هر دری زده است وام قرض الحسنه ، حساب بانکی ... اما نشد که نشد. گوشی را می گفت .
نمی شد . با این پول ها که نمی توانست گوشی بخرد . به او پیشنهاد دادم یک دستگاه ارزان تر انتخاب کند . می گفت : نمی شود ، دستگاهی که دوربین ، بلوتوث ، قابلیت ضبط و پخش mp3، کارت حافظه؛ و هزار و یک امکانات دیگر نداشته باشد به کارش نمی آید .
خداحافظی کردم .
من خیلی خوشحال بودم ، اما او ناراحت بود . چند روزش را نمی دانم . ولی علتش را چرا ً



 


نوشته شده در دوشنبه 86/1/20ساعت 12:26 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak