سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

با عرض سلام و تبریک به همه  مادران گل این سرزمین و تبریک روز مادر، که تا زنده هستند قدرشونو بدونیم و با اونا مهربون باشیم .

 

از امام سجاد (ع) روایت شده است که فرمود: مردی به حضور حضرت خاتم الانبیاء (ص) شرفیاب شد و اظهار داشت :
ای رسول خدا! من مردی گنه کار و آلوده به معصیت هستم و از انجام هیچ گناهی فروگذاری نکرده ام، آیا امید آمرزش برایم هست؟
رسول خدا(ص) پرسید: آیا پدرت و مادرت زنده هستند؟ مرد گفت:  فقط پدرم زنده است . پیامبر اکرم (ص) فرمود : برو با او خوشرفتاری کن . آن مرد رفت و پیامبر (ص) بعد از رفتن او زیر لب زمزمه می کرد: ای کاش مادرش زنده بود!

مستدرک الوسایل / ج 15 / ص 180


نوشته شده در دوشنبه 87/4/3ساعت 1:46 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز این شعر با لهجه جنوب خراسان (عشق آبادی) می باشد. شرمنده بهتر از این نتونستم اعراب بگزارم.

 

 

چهل سال از عُمرُم گُذَشت اما هنوزُم بی زَنَم              هر کس که بی پولهَ چو موُ از سیفیه ابطر شُدَه

قَدُم دِ زیرِ بارِ قرض گِردِیدَه مانند ِکِموُن                    کِلَم زِ دَستِ روزگار بی پشمُ و مویهَ گَر شُدَه

شاگردِ بی پول و زِرَنگ گِردِیدَه دِلاکِ حموم              وآز بِچِه پولدارِ خِپِل با ضربِ پوُل افسر شُدَه

پیرخرِ زِشتِ سیاه با پول شُدَه اَسبِ نِجِیب                  اسبِ نِجیبِ بی نوا درِ چَشمِ مِردُم خر شُدَه

وقتِ سوارِ بِنز بَشَه بِچِه کِلاغ طاوسیهَ                      طاوسِ زیبای فِقیر از  بِچِه زاغ بِدتر شُدَه

والا مُو کِه دَر حِیرَتُم ای پول دِ جِیبِ هر کیهَ               حرفاش وَحی مُنزَلَهَ فِرزَندِ  پِیغمبَر شُدَه

مرد مُسلمُونِ فقیر ماندهَ بِرّیَک لُقمِه نُون                      پیش زَنُ و اَهلُ و اَیال جُفت چَرخِ او پَنچَل شُدَه

تِقوا و تَرسِ از خُدا مِخصُوصِ روزِ جُمعِیهَ                   حاج تاجر از شِنبِه  بِه بعد از بِیخُ و بَن کافر شُدَه

هر جا کِه پوُلهَ مُشکِلات تُخمِ شِهین گُم می شود        دِر دَستِ بی پول مُرغ هُم از سَنگ ُ و لاخ صِف تَر شُدَه

وقتی کهِ بی پولی دِرا  تُند تُند دِروُت بِستَه مِرهَ               هر جا کهِ پولا شُد زیاد دیوارِ سِنگی دَر شُدَه

پولدار اَگهِ بَشهَ نِجس مِردُم مِگَن پاک چهِ عیب            بی پول، حَلالِش شُد حَروُم از خوکُ و سَگ بِدتَر شُدَه

اَصل و نِتاجُ و اِعتبار ، تِنها حِسابِ بانکِیهَ                       وَقتهِ حسابِش خَلِیهَ شیر از شُغال کِمتَر شُدَه

روبا  اَگهِ پوُلدار بَشَه روزا  پِلَنگَهَ شِو نِهنگ                  کَفشِ سَگِ پُولدار و دزد، از بَرق شیر اَفضَل شُدَه   

زیبای چهاردهَ سالهَ چون بی پولهَ مُندَ بِیخِ رِیش           پیرزالِ پوُلدار، با سِه شوی واز تَازِگی دُختَر شُدَه

هَر کَس کِه پولدارَ خُودِش پاسگاهُ و فِرمانداریهَ            قاضی و بانکی و مُدیر دِر پِیش او نوُکرَ شُدَه

پارسال فِلانِی پول نِدِش زُورِش نِبُود قَد چِغوک             حالا بهِ ضربِ اِسکناس از فیل پُر زُور تَر شُدَه

 

احسان برقی

 

 

 


نوشته شده در شنبه 87/4/1ساعت 12:57 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

گویند: مردی نزد پزشکی رفت و گفت: به درد دل شدیدی گرفتارم. پزشک هر چه معاینه کرد اثری از درد ندید، پرسید: شغل شما چیست؟

گفت : شاعرم و در موضوعات گوناگون شعر گویم. گفت: به تازگی شعری گفته ای که برای کسی نخوانده باشی؟ گفت: چند شعر عالی گفته ام و کسی را نیافته ام بخوانم. دکتر گفت: برای خودم بخوان. وقتی که خواند، گفت: برو که خوب شدی. پرسید: چگونه بدون خوردن دارو خوب شدم؟ دکتر پاسخ داد: هر شاعری که شعر گوید و کسی را نیابد از برای او بخواند آن شعر روی دل او می ماند، و سبب دل درد او می گردد، چنانچه شعرهای تو موجب دل درد تو شده بود، اکنون که خواندی از روی دلت برداشته شد و خوب شدی.

شاعر گفت: پس اجازه بدهید هر گاه شعری سرودم و کسی را نیافتم بخوانم به سراغ شما آیم که مبتلا به درد دل نشوم. دکتر گفت: آن وقت من گرفتار سر درد می شوم و من طاقت سر درد ندارم .

لطایف الطوایف، ص 207


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/1ساعت 12:53 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

تازه به جبهه آمده بود و عقیده داشت هیچ چیزی جز شوق شهادت او را نمی توانست به جبهه بکشد.

استعداد خاصی در تیر اندازی و گرفتن گرا داشت. معمولا از گروه جدا می شد و به نقاط ویژه ای برای گرفتن مخابره گرای دشمن می رفت. هر کس از کار او تعریف می کرد،می گفت

من بی لیاقت گرای دشمنو می گیرم، اما شما گرای شهادت رو.

یک روز پشت خاکریز، زیر رگبار پی در پی دشمن، در حالی که از ترس، چهره اش خیس عرق بود، به یکی از بچه ها گفته بود؛ عن قریب بود که همه مون شهید بشیم. و او جواب داده بود : شهادت بسته به امر حق و لیاقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتی پشت تریبون زندگی و شهادت دادی که من بنده خدا هستم، آن وقت پشت خاکریز هم که نباشی، شهد شهادت را می تونی تجربه کنی. در ثانی، بعضی ها تانک خدا هستن، مهمات خدا و نماینده خدا هستن . خدا نمی خواد به این زودی از کار بیفتن و عزل بشن.

روزهای سخت جنگ می گذشت. رفقایش یکی یکی شهید شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه کرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعایش نرسیده بود: شهادت!

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 87/2/5ساعت 12:6 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

در حج سال 72 پیرمردی در سن 108 سالگی عازم حج بود . از لحاظ نیروی جسمانی خوب، سرحال، و با قامتی بلند و موزون. به گفته خود او در طول عمرش از روغن نباتی استفاده نکرده بود. محل سکونت او در دامنه کوهی سر سبز و خرم قرار داشت. به او گفتم حمد و سوره را بخوان. گفت: الله، محمد، علی، فاطمه، حسن، حسین، الله اکبر. گفت : این نماز است!
همراه کاروان آمد و وارد فرودگاه مهرآباد شد ولی پس از ورود افراد کاروان به ترمینال ناپدید شد. کار از کار گذشته بود. پیدا نشد. هواپیما پرواز کرد. بعد از چند روز از اعمال عمره تمتع را انجام داده بودند پیر مرد با همان لباس شخصی بدون احرام وارد مکه شده بود و با توجه به اینکه پلیس مانع شد او را به مسجد تنعیم بردیم و محرم کردیم. نیت اعمال را به او تلقین کردم از اول تا آخر دست او را گرفتم و گام به گام تا اعمال به پایان رسید.
پس از آنکه به مدینه منوره مشرف شدیم با او مزاح کردم اینجا مدینه منوره است حرم رسول خدا (ص) و ائمه بقیع (ع) و شما هم الحمدالله حاجی شده اید اگر زندگی خوبی از لحاظ مسکن، همسر، ماشین و دیگر امکانات در این سرزمین مبارک برای شما فراهم شود و تا آخر عمر و در خدمت این عزیزان بمیری راضی هستی؟ پاسخ داد: نه نه . هر چه زودتر مرا از این جا نجات بده!!  و به ایران ببر.

 

خاطرات حج - روحانی معین -شماره پرونده 13325

 


نوشته شده در شنبه 87/1/24ساعت 10:10 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

تبصره

تازه وارد بود و سال اول، چند روزی بود که از ورودش به مدرسه می گذشت ولی جا و مکان مشخصی نداشت . آخر بنا به نظر معاونت مدرسه قرعه فال به نام حجره ما افتاد .
وسایلش را جمع کرد و وارد اتاق شد . سید خوش صورت و با ادبی بود . قیافه اش برایم خیلی آشنا بود . سلام کرد و با کسب اجازه از بقیه هم حجره هایش گوشه ای را برای خود اختیار کرد و بخشی از وسایلش را آن جا گذاشت و بخش دیگر را به راهنمایی هم حجره هایش به داخل پستو برد .
در حجره 5 نفره ما من پیشکسوت بودم . امسال علاوه بر اختصاص ساعاتی به یادگیری دروس تعیین شده، ساعتی را هم به تدریس در پایه اول می گذراندم . یادم آمدم   که صبح او را در مدرس دیده بودم . پس از جابه جایی وسایلش با قوانین حجره آشنا شده :

1. نظافت حجره در روزی مشخص به صورت دست جمعی انجام می گیرد؛

2. جمع و جور کردن لوازم شخصی بر عهده خود شخص است ؛

3. شستن ظرف های شام نوبتی است و ....

چهارمین شبی بود که از آمدنش می گذشت، امشب شستن ظرف ها بر عهده من بود.
ظرف ها را جمع کردم و به ظرفشویی انتهای سالن بردم . تا شیر آب را باز کردم  حضور کسی را در کنار خود احساس کردم و دستی که روی شانه ام بود . صدای خودش بود که می گفت : شیخ کمک نمی خواهی ؟!
خندیدم و گفتم : صدای هل من معین مرا چگونه شنیدی؟!
خندید و اسکاچ را برداشت و با هم مشغول شستن شدیم . اشتیاق وصف ناپذیری به یادگیری داشت : از چگونگی مطاله دروس، محاسبه، مراقبه و ... و من هم گوش مفت گیر آورده بودم و ...
شستن ظرف ها که به اتمام رسید سبد را برداشتیم و به حجره آمدیم و ظرف های شسته که داخل پستو قرار گرفت، دستش را به طرف طاقچه دراز کرد و مسواک را برداشت ، فکر کردم می خواهد مسواک را به من بدهد . نگاهش را در نگاهم دوخت و با لخند گفت: با اجازه برای انجام مسواک بیرون می روم .
خنده ام گرفتم و گفتم : سید! در قوانین حجره ما نبود که مسواک اشتراکی باشد ، با تعجب به من نگاه کرد و گفت : حاجی ! این که مسواک خودم است . هر شب پس از انجام مسواک روی همین طاقچه می گذاشتم .
از من اصرار و از او انکار تا این که یادم آمد علامت ضرب دیدگی مختصری در انتهای مسواکم ایجاد شده بود . با اشاره به انتهای مسواک کمی از اطمینانش کاسته شد و مشغول جستجوی مسواک در میان وسایلش شد . پس از کمی تفحص یادش آمد اصلا مسواکش را از جیب بغل ساکش خارج نکرده .
هم حجره ها که از این واقعه متبسم شده بودند و با ما مزاح می کردند تبصره دیگری را به قوانین حجره مان اضافه کردند که استفاده از مسواک همرنگ و یک شکل درون حجره ممنوع می باشد!

 

 

 


نوشته شده در شنبه 86/9/10ساعت 11:56 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

روزگار غریبی است! به جایی که به ژرفای چشمان هم دیگر نگاه کنیم و افق لایتناهی را از پنجره پلکانمان رصد کنیم، به نظاره دکمه و یقه و آستین همدیگر می نشینیم.
روزگار عجیبی است! به جای آنکه یکدیگر را به خاطر داشته های الهی و انسانی بخواهیم، همدیگر را برای تعلقاتی می خواهیم که بود و نبودشان ، نقشی در الفت و دوستی الهی و انسانی ندارد.
فکرش را بکنید، هر عروسی، هر چند فقیر و بی چیز، می کوشد تا لباس نوی را برای شب عروسی اش تهیه کند ، حتی اگر شده آن را از همسایه اش عاریه بگیرد و هر دامادی هم دوست دارد در آغاز زندگی مشترک لباسی نو بر تن همسرش کند . حتی اگر برای خرید آن از چیزی بگذرد که به آن عشق می ورزد.
فکرش را بکنید، دامادی تمام دارائی اش را که یک زره است بفروشد و با پول آن، پیراهنی نو برای همسرش بخرد تا در آغاز زندگی نو، او را در خلعتی نو ببیند اما شب عروسی پیراهن نو را بر تن همسرش نبیند و هرگز هم از او نپرسد چرا؟
فکرش را بکنید ، صبح روز بعد از عروسی، پدر عروس با کاسه ای از شیر به ملاقات دختر و دامادش بشتابد و با کمال تعجب او هم چون دامادش ، دخترش را با همان پیراهن کهنه ببیند؟
او هم می توانست چون دامادش هرگز لب به سخن نگشاید و از دخترش نپرسد که پیراهن نوت کجاست؟ اما چرا او سکوت را شکست؟
پدر می توانست چون دامادش هرگز از دخترش پرسش نکند و واژه ای به نام «چرا» بر آغاز این جمله قرار ندهد:
«چرا دلبندم لباس نوت را بر تن نکرده ای؟»
و دختر هم می توانست با ایهام و اشاره اما با احترام چنین پاسخ ندهد:
«دیشب در راه آمدن به خانه علی (ع) کنیزی از تنگی معیشت به من شکوه برد و دست تمنا به سوی من دراز کرد و من جز پیراهن نو که بر تن داشتم چیزی نداشتم، آهسته از مرکب فرود آمدم و دور از چشم مردم و در گوشه ای در حلقه زنان همراه، پیراهن نو را به کنیز بخشیدم و لباس کهنه خود را بر تن کردم»
و باز پدر می توانست هرگز این جمله را بر زبان نیاورد
«دلبندم باید رعایت حال همسرت را می کردی و پیراهن نوت را بر تن نگه می داشتی»
و باز دختر می توانست راز این بخشش را چون هزاران راز سر به مهر دیگر خود پنهان کند و در پاسخ به پدرش نگوید:
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون » (آل عمران / 93)
مگر چیزی از این دختر و دامادش از پیامبر (ص) و چیزی از پدر نزد داماد و دخترش پنهان بود تا پدر و دختر لب به سخن بگشایند و داماد لب فرو بندد، جز آن که خانه این داماد و دختر «مدرسه زندگی» بود و آن دو آموزگار بشریت...
دختر می خواست بگوید که: داماد او را نه برای پیراهن نو بلکه برای ژرفای نگاه او می خواهد ، نگاهی که در رصد آن هزاران کهکشان معنویت و ایثار نمایان است و داماد می خواست بگوید: که دختر هرگز به کفش های وصله دار داماد نگاه نکرد. او را برای آن برگزید که از همه تعلقات دنیا رهیده بود و ...
داماد ، دختر را برای خود دختر و دختر داماد را برای خودش می خواست .
داماد زره اسلام بود و روزی که زره اش را برای زندگی مشترک به بازار برد و فروخت، برای دختر بود نه برای پیراهن نو و دختر هم به خوبی می دانست که او زره اسلام است نه پیراهن او و روزی دست غاصبان می رود تا سینه شوهرش را بشکافد، اوست که باید زره شود و میان در و دیوار فریادی را سر دهد که در گوش هر شیعه هنوز طنین انداز است.

برگرفته از هفته نام اینترنتی پیام کوثر


نوشته شده در پنج شنبه 86/4/28ساعت 9:29 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

من در تعجبم که چرا اینقدر ایرانیها را به ورزش توصیه می کنند در صورتی که هر ایرانی به تنهایی روزی لااقل سه چهار ساعت ورزش می کند .
اگر باور نمی کنید، من به عنوان یک جوان ایرانی خاطرات تنها یک روز از روزهای عادی خودم را می نویسم تا متوجه شوید که من و تمام مردم ایران چقدر ورزشکاریم .
صبح بعد از دویست تا غلت و قد کشیدن و انجام حرکات نمایشی به زور از خواب بیدار می شوم . پس از صرف صبحانه مختصر و لباس پوشیدن و غیره کیفی را که کم از کوله پشتی کوهنوردها ندارد، به دوش می اندازم و راهی دانشگاه می شوم . تازه هنوز به خودم می آیم که می بینم اتوبوس از راه رسید .
برای رسیدن به اتوبوس باید مثل یک قهرمان دونده دوید، و گرنه رسیدن به اتوبوس محال است .
بعد از رسیدن به اتوبوس با یک کشتی همگانی روبرو می شوم . هر کس که قبلا بیشتر تمرین کرده با زور سوار اتوبوس می شود و آنهایی هم که کم تلاش کرده اند و قبلا آمادگی کافی نداشتند از دور مسابقه خارج می شوند .
تازه سوار اتوبوس که می شوی ورزش ژیمناستیک شروع می شود، زیرا باید انعطافی به خودت بدهی که اگر بدنت نرم نباشد،‏تمام استخوانهایت می شکند. به طور مثال باید آنقدر بدنت نرم باشد که اگر دستت یک جا گیر بود و پایت یک جای دیگر، یا اگر فقط یک جای کوچک برای پا بود و سرت را می یابد لااقل نیم متر آنور تر نگه داری، توانایی این کار را داشته باشی .

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 86/3/16ساعت 11:46 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد . دکتر گفت : (در را شکستی ! بیا تو . )‏
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : (‏آقای دکتر ! مادرم!) و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: (‏التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است . )‏
دکتر گفت : (‏باید مادرت را این جا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم . )‏دختر گفت : ( ولی دکتر، من نمی توانم . اگر شما نیایید او می میرد.) و اشک از چشمانش سرازیر شد .
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد جایی که م ادر بیمارش در رختخواب افتاده بود دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد او تمام طول شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد .
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود ، تشکر کرد دکتر به او گفت :‏(‏باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود ،‏حتما می مردی!)
مادر با تعجب گفت :‏(‏ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود . فرشته ای کوچک و زیبا!


نوشته شده در یکشنبه 86/3/13ساعت 8:41 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

میرزا علی اکبر مدرس یزدی

از حدود سال 1264 ق در شهر یزد متولد شد . تحصیلات مقدماتی را در یزد گذراند. سپس حدود چهل سال در اصفهان به تحصیل و تدریس پرداخت و در علوم مختلف چون فقه، اصول، فلسفه، عرفان، کلام و ریاضیات سرآمد عصر خویش گردید. از محضر استادانی چون : آقا محمد رضا حکیم قمشه ای ، جهانگیر خان قشقایی، آقا علی زنوزی و میراز ابوالحسن جلوه بهره های فراوان برد . پس از آن به تهران آمد و آنگاه در سال 1327 ق به قم رفت و در مدرسه خانه ،‏حوزه درس تشکیل داد و شاگردان بسیاری را تربیت کرد . از جمله شاگردان اویند: آقایان سید احمد خوانساری، اشراقی ، سید ابوالحسن رفیعی ، میرزا ابوالحسن شعرانی ، امام خمینی ،‏شیخ محمد رضا طبسی نجفی ، میرزا محمد علی شاه آبادی . 

از تالیفات وی می توان به آثار زیر اشاره کرد: رسائل حکمیه ، رساله عمادیه، حاشیه بر اسفار ملا صدرا، حاشیه بر فصوص الحکم، حاشیه بر قوانین میرزای قمی . 

وی دارای خطی زیبا، و ذوق شعری سرشار بود.
سرانجام در سال 1344 ق در هشتاد سالگی دار فانی را وداع گفت و در مزار شیخان قم ، در جوار زکریا بن آدم دفن شد . 

ای دل افسرده تا کی در قفس مانی خموش
در گلستان اندرآ، چون بلبلان با صد خروش 
گر چه سر عشق نتوان فاش کردن در جهان
می توان در پرده گفتن رازها با اهل هوش
پخته گردانید این دل های خام از تاب عشق
کز فروزان آتش او سنگ می آید به جوش
جام می لبریز کن از می که ناگه بشنوی
هاتف غیبی که می گوید: گوارایت ، بنوش !
کی به کویش وصل یابی گر نباشد لطف دوست
لیک بشتاب اندر این ره تا توانی و بکوش
پس به چشم یار بینی این زمان اغیار را
وز درون پرده بینی پرده دار پرده پوش
گر غریق بحر غیبی ای دریغا غم مخور
کو رحیم است و کریم است و غفور و عیب پوش
گر می وحدت (تجلی) نوشی از دست حبیب
تا ابد مدهوش مانی و نمی آیی به هوش 

برگرفته از کتاب برگ سبز 


نوشته شده در یکشنبه 86/2/30ساعت 12:39 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak