سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

آقای پدر سلام !

امیدوارم حال شما خوب باشد و با کارهای بد من ناراحت نباشید . ( خودم می دانم که مامان منصوره همیشه چغلیم را می کند .) دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریفه نکن بابایت بر می گردد . ولی آخر من که برای شما گریه نمی کردم، همه اش تقصیر این سید محمد است . هسته های آلبالو خشکه اش را فوت می کند به من، دفتر مشقم هم کثیف شد ، از همه بدتر آلبالو خشکه ها بود که لو رفتند ، فردا قرار است خانوم ناظم بازرس بقرستد جهت تفحص ، خدا کند بفرستندمان شورای امنیت ، به هر حال ان شا الله بیاید .

پسرتان علیرضا

 

آقای پدر سلام !

اگر خانم ناظم نفرین هم می کرد آلبالوها را پیدا نمی کرد . دیروز همه اش را با سید محمد خوردیم؛ حتس هسته هایش را شما نگران نباشید ، مامان منصوره همه خوب است، سلام می رساند و می گوید کی مرخصی می گیرید بیایید، عملیات که تمام شده . حداقل نامه بدهید . 20 تومان هم در پاکت می گذارم تا تمبر و پاکت بخرید ، پول تو جیبی هایم است که جمع کرده ام ، نگران نباشید از کیف مامان بر نداشته ام .

پسرتان علیرضا

 

آقای پدر سلام !

امیدوارم حال مشا خوب باشد ، دیروز خانم معلممان گفت : علیرضا گریه نکن ، باز سید محمد هسته ای شده؟ ولی من کاری به هسته های آْبالو خشکه نداشتم ، من برای شما گریه می کردم . اگر شما می آمدید، خانم ناظم و خانم مدیر از شما می ترسیدند و مرا الکی دعوا نمی کردند. اصلا مگر سعید پسر خانم ترابی که ناظم است آلبالو خشکه نمی خرود ، من دیدم که آْلبالو خشکه خود ، آن هم چهار تا ؛ تازه هسته هایش را هم انداخت توی جیبش تا هیچ کس نبیند . پس کی می آیید؟

 

پسرتان علیرضا

آقای پدر سلام!

شما در جنگ تلویزیون ندارید ؟ خانم معلم گفته ندارید، خیلی حیف است که کارتون پلنگ صورتی را نمی بینید ، مقش هایم را هم نوشته ام و تلویزیون می بینم ، نگران نباشید .

پسرتان علیرضا

آقای پدر سلام !

خانم معلم این دفعه گریه نکرد، گفت گریه هایم الکی است باید مقش هایم را می نوشتم نه اینکه پلنگ صورتی ببینم . مامان هم تلویزیون را خاموش کرده ، خوش به حالتان که تلویزیون ندارید .

پسرتان علیرضا

   آقای پدر، سلام!

دیگر حتما باید بیایید ، تلویزیون نشان داد صدام را گرفته بودند؛ تازه کلی ریش داشت . اگر نیایید حتماً ... اصلاً یادم نبود که شما تلویزیون ندارید. به هر حال دیگر باید بیایید .

علیرضا پسرتان

 

آقای پدر، سلام!

لابد مامان دارد کور می شود، املا که برایم می خواند ، همین طور گریه می کند؛ لابد برای چشمهایش ، این رس شهید هم چقدر سخت است ، کاش خودت برایم می خواندی .

پسرتان علیرضا

 

آقای پدر سلام!

خیلی بدی ، چرا دیشب که آمده بودی توی خواب مامان منصوره توی خواب من نیامدی؟ مگر من پسرت نبودم؟ مامان منصوره می گفت : گفته ای هر وقت او بیاید ، تو هم می آیی، جنگ اصلی هنوز نیامده .

پسرتان علیرضا

 

 

بابا سلام!

خانم معلم امروز هم گریه کرد. همه بچه ها هم گریه شان آمد، خانم معلم گفت : مطمئن باشید او می آید . کاش او بیاید .

پسرتان علیرضا

 

آمنه کنعانی ( مدرسه علمیه شهید مطهری کرج ، رتبه اول داستان نویسی مسابقه جوانه های خیال)

 


نوشته شده در دوشنبه 85/9/27ساعت 12:17 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

دستم را توی جیبم کردم ، پول زیادی نداشتم . پول ها را درآوردم و شمردم . چهار هزار تومان همه پولی بود که داشتم . نه حساب بانکی ، نه پس اندازی ، اما غصه نمی خورم ناخوداگاه زیر لب گفتم : « نون امام زمان عج » برکت داره . این حرف همسرم بود. زهرا هر وقت که می خواست دلداری بدهد این جمله را می گفت .
یک ماهی می شد که از او خبری نداشتم . نمی دانستم ماه مبارک را چه طور گذرانده . من باید به وظیفه ام عمل می کردم و برای تبلیغ و گسترش صحیح دین به یکی از مناطق محروم کشور می رفتم . جایی که من بودم شیعه های فقیری داشت که چرخ زندگی شان به سختی می چرخید . یک ماهی بین آن ها بودم و با آن ها زندگی می کردم ؛ البته با امکاناتی تقریبا زیر صفر .
مسجدشان فقط یک فضای خالی بود بدون سقف در و دیوار ، بدون اکو و بلند گو ، اما خوگرمی و مهربانی مردم آن جا تمام سختی ها را برایم آسان کرده بود . بیچاره ها سعی می کردند با همه امکاناتی که در اختیار دارند از من پذیرایی کنند .
می گفتند تا حالا روحانی نداشته اند . از من خواستند با هم به آن جا بروم . موقع خداحافظی مشهدی حسین جلو آمد ، پیرشان بود و ریش سفیدشان . پاکتی دستش بود . عذر خواهی کرد و گفت که شرمنده است و این که این پول  را به زحمت جمع کرده و این همه بضاعتشان بود . پاکت را گرفتم ، در پاکت را باز نکردم ، همسرم بار دار بود و به پول احتیاج داشتم اما آن ها محتاج تر بودند .

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 85/9/25ساعت 1:13 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


سماء

قلم را روی میز گذاشت و نامه را تا کرد .
آمد کنار پنجره و زیر لب گفت : « دیر کرد » و ایستاد پشت میله ها و نگاهش را دوخت به پرنده ای در دور دست ها.
پنجره را باز کرد صدای ترمز ماشین آمد .
به پایین نگاه کرد . لبخندی روی صورتش نشست . کیفش را برداشت و رفت به سمت آینه . روسری اش را بست . نامه را گذاشت توی کیفش .از پله ها پایین رفت . در اتاق کناری را باز کرد و ایستاد کنار تخت و به مادرش خیره شد . قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت . خم شد و لب ها را برد نزدیک سر مادر . چند قطره چکید روی گونه اش . صدای بوق ماشین او را به خود آورد .
در باز شد . خلیل به سمت سماء رفت :
سماء! چی شده !
- هیچی
- چشمات به من دروغ نمی گه .
- دیشب تا دیروقت بیدار بودم .
خلیل در ماشین را باز کرد : درس می خوندی ؟
سماء نشست و در را بست و چشم دوخت به قطره های باران روی شیشه و زیر لب گفت : اره .
خلیل گفت : ببخشید دیر کردم و سئچ را چرخاند .
سماء شیشه ماشین را پایین کشید :
عیب نداره . امتحان ساعت هشت و نیم شروع می شه .
از پیچ خیابان گذشتند . خلیل گفت : دیشب تو خونه صحبت جشن عروسی بود . ببین تو دو هفته دیگه فارغ التحصیل می شی . اگه موافق باشی بعد از امتحانای تو می تونیم یه جشن ساده ... .
سماء گفت : تو باید فرصت بیشتری به ما بدی . مادر هنوز نمی تونه باور کنه . شهادت پدر کمرش رو خم کرده .
خلیل سرش را تکان دادو گفت می دونم ... .
به خیابان خضرا رسیدند . خلیل ترمز کرد . سماء در را باز کرد و پیاده شد و خم شد و از پنجره ماشین به خلیل نگه کرد .
خلیل گفت : راستی امشب مادرم برای شام منتظرته . غروب می یام دنبالت . سماء خیره شد به چشم های خلیل چیزی مثل سنگ راه گلویش را گرفت .
صدای از ته گلویش بلند شد : خلیل : منو ببخش ... . و دوید به سمت در دانشکده . تمام صورتش خیش شده بود. خلیل از پشت شیشه باران گرفته به سماء نگاه می کرد .
از در دانشکده که بیرون آمد ،‏باران هنوز می بارید .
ماشین ابوعامزه ده قدم جلوتر پارک شده بود . و ابوعامر بیرون از ماشین ایستاده بود. به سمت ماشین رفت .
سلام
ابوعامر جواب داد و به اطراف نگاه کرد . دستی به ریش جوگندمیش اش کشید و سوار شد .

***

غروب بود که خبر پیچید توی شهر : « در عملیات شهادت طلبانه یک دختر ، 8 اسرائیلی کشته و سی و پنج نفر زخمی شدند. »
غزه در شوره و شادمانی غوطه می خورد .
خلیل نامه سماء را در مشت گرفته بودو به قلبش می فشرد و فقط صدای سماء بود که پیچیده بود توی گوشش:
«خلیل ! منو ببخش ... .»



نوشته شده در شنبه 85/9/18ساعت 1:19 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

حافظه شامل آن دسته از فعالیتهائی است که بصورت حفظ ،‏یادآوری ، تشخیص و انجام آنچه در گذشته آمخته شده است ظاهر می گردد. بعضی حافظه را یکی از اشکال یادگیری می دانند . دسته ای آن را نتیجه و دلیل یادگیری فرض می کنند . پاره ای از روانشناسان حافظه را فعالیتی می دانند که در عین ارتباط با یادگیری جدا از آن نیست .
به نظر این دسته فرد ابتدا چیزی را یاد بگیرد ،‏آنگاه آنرا حافظ کند و در موقع معین به خاطر آورد و بالاخره تشخیص دهد که این امر را در گذشته آموختهاست . حافظه حفظ و نگهدای است . یادآوری ، تشخیص و اجرا ،‏آثار و نتایج حفظ می باشند . آنچه در باره یادگیری گفته می شود در مورد حفظ قابل بحث می باشد روی این اصل نمی توان این دو جنبه از فعالیت ذهن را جدا از هم فرض نمود .

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 85/9/9ساعت 10:8 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

با نگاهی سنتی نمی توان جامعه ای مدرن ایجاد کرد

بسیاری از مدرنیته را در امتداد دنیای سنتی می دانند و برخی هر کدام را متعلق به اندیشهای مجزا می شمارند . اما چه سنت و مدرنیته را در امتداد هم بدانیم و چه آنها را مجزا بشماریم باید به این نکته توجه داشت که هر یک از دو دنیا ، ویژگیهایی دارند که بمتنی بر اندیشه های خاصی هستند. دنیای سنتی آمیخته با اسطوره و حیرت آفرین است ؛ انسان سنتی با نقل زنده است و گره افکنی ها را از اوراد می طلبد و کمتر متکی به عقلانیت است اما دنیای جدید تعریف دیگر گونه ای از انسان، خواستها و زندگی او ارائه می نماید . انسان دنیای جدید انسانی عقلانی است و  اراده گرا چنان که می خواهد با اندیشه ، طبیعت را مطیع خود سازد .
بنابراین این دو دنیا مبانی خاص خود را دارند و اتکا به هر یک روش های آموزش ، تربیت و مدیریت مجزایی را می سازد . به همین سبب است که ورد از دنیای قدیم به دنیا جدید به چالشهای بسیاری همراه است . در دوره گذار که حد فاصل میان سنت و مدرنیته است ، بیشترین تناقص ها و تعارض ها رخ می نمایند . تفکر سنت پوست می اندازد و دنیایی نو متولد می شود اما بسته به آن که سنت به چه میزان در برابر اندیشه های جدید مقاومت کند این دوره به درازا می کشد . اما نکته مهم آن است که با اندیشه سنتی نمی توان دنیای جدید ایجاد و آن را اداره کرد . دنیای جدید محصول تفکرات جدیداست و بخصوص در حیطه عمل که با مدیریت اجتماعی در ارتباط است تفکر سنتی مانعی بزرگ برای رسیدن به پیشرفت های جدید است . اندیشه های شخص محور هماهنگ شود در نتیجه با تفکر برخاسته از فضایی سنتی و معتقد به آن ایجاد جامعهای پویا بسیار دشوار است . جوامع درگیر با مدیریت سنتی هر روز با تناقضهای بیشتری مواجه می شوند . از دنیای جدید دور می شوند هر چند تلاش کنند تا خود را مدرن سازند.

«جواد هاشمی»

 


نوشته شده در سه شنبه 85/9/7ساعت 12:47 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

نزدیکتر رفتم
گفتم : چه کنم ؟ نور چشمم دلم کم شده
گفت : سرمه تقوا بکش
گفتم : جانم مضطرب است
گفت : الابذکر الله تطمئن القلوب را دم کن ، صبح و شام بخور ، آرامت می کند
گفتم : پای استقامتم لنگ است
گفت : حب خدا را آب همت بزن ، خمیر صبر بساز ، روی پایت گذاشته با هوالشافی محم ببند .
گفتم : درد شک امانم را بریده
گفت : باکی نیست مقدمه ایمان است .
گفتم : دل دردم را چه کنم ؟
گفت : عشق خدا را حرارت ، چند تخم ایمان در آن بشکن و خوب هم بزن ، چاشنی صبر و تحمل ره میزان لازم بیافزا و روزی چند قاشق میل کن .

نوشته شده در یکشنبه 85/9/5ساعت 11:37 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

الهی : حشر و صحبت با خیالات . نوعی از مالیخولیاست . که الجنون فنون به حرمت عوالم عقول از آن برهان و به اینم برسان ،‏که این حضور نور دهد و آن صحبت ظلمت .
الهی : چرا بگیریم که تو را دارم و چرا نگریم که منم .
الهی : در شگفتم از کسی که غصه خودش را نمی خورد و غصه روزی اش را می خورد .
الهی : پیش از تشگی ، آب از چشمه سار می جوسد و تشنه تشنه است ، و پیش از گرسنگی ،‏گندم از کشتزار می روید و گرسنه گرسنه است ؛ عشق است که در همه ساری است بلکه یکسره جز عشق نیست .
الهی : ذلت و لذت قریب هم بلکه قرین همند ، که ان مع العسر سرا راهرو در رنج تن گنج روان یابد و دراین بار گران ، بار گران  
نوشته شده در یکشنبه 85/9/5ساعت 11:30 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

مگس و عنکبوت

درست از که من از مگس بدم می آید .اما حاضر نیستم حتی یک مگس در تمام عالم به دام هیچ عنکبوتی بیفتد . خیلی هم اتفاق افتاده که بعد از ظهرها گرم تابستان به عنوان بازی بی صدا - که مبادا بابام از خواب بپرد - مگس گرفته ام و برده ام دم سوراخ مورچه ها انداخته ام .اما هر وقت یکی از همین مگس ها را گرفتار تار عنکبوتی دیده ام ، فورا آزادش که کردم هیچ ، بلکه خود عنکبوت را هم با تار و سوراخ لانه اش همه را درب و داغان کرده ام. اما عیب قضیه این جا است که مگس ها را با تار عنکبوت همه که نجات می دهی دیگر به درد خور نیستند . نمی دانم چرا . حتما به همین دلیل که من اصلا از عنکبوت بدم می آید .
مگس وقتی گرفتار می شود یک جوز وز وز خفه دارد . مثل این که صدا از ته گلویش در می آید . فرقی هم نمی کند چه گرفتار مورچه ها ، چه گرفتار انگشت های کسی مثل من ....


نوشته شده در یکشنبه 85/9/5ساعت 10:27 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

شوهر آمریکایی

«ودکا؟ نه . متشکرم . تحمل ودکار را ندارم. اگر ویسکی باشد . حرفی . فقط یک ته گیلاس . قربان دستتان . نه ، تحمل آب را هم ندارم .سودا دارید ؟ حیف . آخر اخلاق سگ آن کثافت به من هم اثر کرده . اگر بدانید چه ویسکی سودایی می خورد ! من تا خانه پاپام بودم اصلا لب نزده بودم . خود پاپام هنوز هم لب نمی زند . به هیچ مشروبی . نه . مومن و مقدس نیست . اما خوب دیگر . توی خانواده ما رسم نبوده . اما آن کثافت اول چیزی که یادم داد ویسکی سودا درست کردن بود.از کار که بر می گشت باید ویسکی سوداش توی راهرو دستش باشد . قبل از این که دست هایش را بشوی. . و اگر من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند ؟!!... خانه که نبود گاهی هوس می کردم لبی به ویسکیش بزنم. البته آن وقت ها که هنوز دخترم نیامده بود. و از تهایی حوصله ام سر می رفت . اما خوشم نمی آید . بدجوری گلویم را می سوزاند . هر چه هم خودش اصرار می کرد که باهاش هم پیاله بشوم فایده نداشت . اما آبستن که شدم به اصرار آبجو به خوردم می داد . که برای شیرت خوب است . اما ویسکی هیچ وقت. تا آخرش همعادت نکردم . اما آن روزی که از شغلش خبر دار شدم بی اختیار ویسکی را خشک سر کشیدم . بعد هم یکی برای خودم ریختم یکی برای آن دختره « گرل فرند» ش . یعنی مثل نامزد سابقش . آخر همان او بود که آمد خبر دارم کرد . و دو تایی نشستیم به ویسکی خوردن و درد دل . و حال گریه نکن کی بکن . آخر فکرش را بکنید . آدم دیپلمه باشد ، خوشگل باشد - می بینید که .. - پاپاش هم محترم باشد ، نان و آبش هم مرتب باشد ، کلاس انگلیسی هم رفته باشد - . به هر صورت مجبور نباشد به هر مردی بسازد ، آن وقت این جوری ؟!! ... اصلا مگر می شود باور کرد ؟ این همه جوان درس خوانده توی مملکت ریخته . این همه مهندس و دکتر ... اما آخر آن خاک بر سرها هم هی می روند زن های فرنگی می گیرند یا آمریکایی . دختر پست چی محله شان را می گیرند یا فروشنده سوپر مارکت سر گذرشان را یا خدمتکار دندان سازی را یک دفعه پنبه توی دندانش شان کرده . و آن وقت بیا و ببین چه پز و افاده ای ! انگار خود « سوزان هیوارد » است یا « شرلی مک لین » یا « الیزابت تایلور » بگذارید براتان تعریف کنم .
پریشب ها یکی از همین دخترها را دیدم . که دو ماه است زن یک آقا پسر ایرانی شده و پانزده روز است که آمده . شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بیا شده ای نمایده مجلس صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجیش تنها نماند .
و یک همزبان داشته باشد که باهاش درد دل بکند . درست هفته پیش بود . دختره با آن دو تا کلمه تگزاسی حرف زدنش ... نه . نخندید . شوخی نمی کنم . چنان دهش را گشاد می کرد که نگو . هنوز ناخن هاش کلفت بود. معلوم بود که روزی یک خروار ظرف می شسته . آن وقت می دانید چه می گفت؟ می گفت : ما آمدیم تمدن برای شما آوردیم و کار کردن با چراغ گاز را ما یادتان دادیم وماشین رخت شویی را .. و از این حرف ها . از دستهاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را توی تشت چنگ می زده . و آن وقت این افاده ها ! دختر یک گاو چران بود . نه از آنهایی که تو ملک شان نفت پیدا می شود و دیگر خدا را بنده نیستند .
ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 85/9/4ساعت 1:39 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

صندلیها (داستان طنز)

تماشاچیان نفسهای خود را در سینه حبس کرده و وداع تاثرر برانگیز زوج قهرمان قیلم را تماشا می کردند. در حالی که اشک قهرمان زن بر روی گونه اش روان بود ، و به طرف در بیرونی می رفت ، زنم - هدی - در صندلی اش جا به جا شد و فریاد کشید ( باور نکردنیه !)
صحنه عاطفی فیلم باعث حیرتش نشده بود ، بلکه موضوع ، صندلی استیلی بود که قهرمان زن فیلم هنگام رفتن به طرف در بیرونی از کنارش گذشت . از آنجایی که هدی به من آموخته بود که چگونه از دیدن صندلیهای استیل لذت ببرم ، حس کردم من نیز از این صندلی استیلی که نقش و نگارهایی را با دقت روی آن حک کرده بودن - لذت می برم .
هدی تا سر حد جنون صندلی جمع می کند و وقتی خواهر کوچک ترش بچه به دنیا آورد ، هدی آرزو کرد ای کاش نام بچه اش را صندلی می گذاشت ! خانه ما پر است صندلیهای قرون مختلف ؛ سبک گوتیک و غیر آن .
هال ویلای ما انباشته از صندلی است . سالنها انباشته از صندلی اند .
سالن طبقه بالا پر از صندلی است . راهروها آکنده از صندلی اند . روی پلکان داخل ساختمان همه صندلی است . با اینکه هدی کارشناس همه نوع صندلی است . اما این صندلی - که فرهمان فیلم از کنارش عبور کرده بود - در چشم هدی کاملا تازگی داشت . در حالی که تماشاچیان اطراف ما غرف در بدبختی قهرمان فیلم بودند ، هدی به من گفت معتقدم این صندلی متعلق به دوره رنسانس و به سبک فلورانسی نزدیک است .
مرد کم ذوقی که پشت سر ما نشسته بود ، بلند شد و از ما خواست برای اینکه وی بتواند حوادث فیلم را دنبال کند ، سکوت کنیم . دیگران هم از او پیروی کردند و نارضایتی خودشان را از حرف زدنمان اعلام نمودند ؛ اما هدی به حرف زدنش ادامه داد و گفت : باید یک بار دیگر فیلم را ببینیم ؛ البته به همراه کارشناس آقار باستانی و دکور ، جناب ( برهان ) و هنگامی که فهمیدیم تماشاچیان اطرف ما کاملا بی خبر از صندلیهای استیل و لذت دیدن آن می باشند ، تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم .
از حق نگذرم زندگی در خانه ما لذت دیگری دارد که دوستان ما آن را حس نمی کنند ؛ به خاطر همین ما هم این دوستان را به خانه هوددعوت نمی کنیم و ترجیح می دهیم دعوتها و میهمانهای ما در هتل باشد . البته شوق فراوان به صندلیهایی که سرمایه ما محسوب می شوند ، ما را ناچار به این کار کرده است . آخرین باری که دوستانمان را به خانه دعوت کردیم - و چند سال پیش بود - حوادث تاسف باری رخ داد ؛ چون چیزی نمانده بود که یکی از دوستان ، قهوه اش را روی صندلی نرمی بریزد که در سالن بزرگ قرار داشت ؛ آن صندلی یکی از شش صندلی بود که متعلق به کنراد چهارم از خاندان هوهنشتوفن پادشاه آلمانی بود . در همان شب ، دوست فربه دیگر ما ، روی صندلی کم نظیری نشست که از نوع صندلی چارلز دوم بود . شنیدیم که صندلی هم ناله می کند و هم می خندد . و به دنبال این حادثه تاسف بار ، آن را برای تعمیر نزد دکتر برهان بردیم .از همان موقع ترجیح دادیم از این ثروتی که همسرم از طریق دکتر برهان به دست آورده محافظت کنیم دکتر برهان یکی از بزرگترین کارشناسان اثاثیه تاریخی است و اطلاعات گسترده ای پیرامون عتیقه دارد.
علاقه همسرم - هدی - به این ثروت تاریخی در حدی است که حتی به من اجازه نمی دهد در خانه روی هیچ کدام از صندلیها یا مبلها بنشینم ؛ حتی خودم نیز به خودم چنین اجازه ای نمی دهو . و به او نیز این اجازه را دادم که اگر به طور اشتباهی روی صندلی نشستم این حق را داشته باشد که مرا تنبیه کند . تنها صندلی مجاز برای نشستن بنده ، یک صندلی پارچه ای در طبقه دوم خانه است ، که نه ارزش تاریخی دارد ، و نه زیباست . در مدتی که خواهر زنم چند روزی مهمان ما بود ، بنا به خواست همسرم ، صندلی ام را به او دادم و قبل از خواب و بعد از خواب ، توی منزل می ایستادم .

 
ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 85/9/4ساعت 12:16 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak