سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

اعتراف یک مدیر

چند دقیقه پس از دستگیری آقای مدیر ، خبر دهان به دهان گشت و علتهای مختلفی برای آن جور شد . بعضی گفتند که او جاسوس آمریکا و بعضی گفتند که جاسوس اسراییل بوده است . حدسهای زیادی زده شد ، اما همه در یک چیز مشترک بودند ، و آن این که او خائن به وطن است .
بازجویی ازاو شروع شد . بازجو پرسید :
- از حرفهای سابقت فهمیدیم که تو جرم بزرگی مرتکب شده ای و علیه ممککت به خرابکاری پرداخته ای ، می خواهیم بدانیم برای کدام نیروی بیگانه کار می کرده ای؟
متهم جواب نمی دهد .
بازپرس او را تشویق می کند :
- حرف بزن ... جواب بده ... مزدور امریکا بوده ای ؟ برای مرتعجین کار می کرده ای ؟ مزدور چه کسی بوده ای؟
متهم همچنان ساکت است .
بازجو با عصبانت بلند می شود سیلی محکمی به گوش متهم می زند .
متهم خون را از بینی و دهانش پاک می کند و حرف می زند :
- الان حرف می زنم ، اما نمی گویم چرا برای آنها کار می کردم ، چون به درد شما نمی خورد . فقط می گویم چه خرابکاری هایی علیه این مملکت انجام داده ام .
بازجو با آسودگی خاطر به سر جایش بر می گردد و می گوید :
می خواستی اقتصاد ممکلت را خراب کنی ؟
نه ...
کارخانه ها را منفجر کنی ؟
نه ...
اطلاعات مهم نظامی به دشمن بدهی ؟
نه ...
سران کشور را ترور کنی ؟
نه ...
بازجو عصبانی می شود و می گوید :
پس چه کار می خواستی بکنی ؟ حرف بزن !
_ یا الله حرف بزن ! در غیر این صورت چاره ای جز این که مجبوت کنم . متهم دستش را روی زخمش می گذارد که همچنان از آن خون می ریزد . می گوید :
لازم نیست ... لازم نیست ...
الان حرف می زنم ... الان اعتراف می کنم .
بازجو و همکارانش حواسشان را جمع می کنند تا این اعتراف مهم را بشنوند .
ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 85/9/2ساعت 12:55 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

آفریده است تا وجود انسان ،‏در آلودگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود ، اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نبرد ، عشق را در راهی که می رود ، تصدیق خواهد کرد ؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست ...
بدان سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن ، چشمه خورشید می جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن ، حسین ، حسین ، حسین ، حسین ،‏نمی تپد ، حسین حسین می کند ، یاران شتاب کنید که زمین به جای ماندن ، که گذرگاه است ... گذر از نفس به سوی رضوان حق ....

***

گوید او چون باده خواران الست  
هر یک اندر وقت خود گشتند مست
زانبیاء و اولیاء از خاص و عام      
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید   
آن که بد پا تا به سر مست ، آن رسید
آن که بد منظور ساقی مست شد  
و آن که گل از دست برد ، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوالفنون        
بوالعجب عشقی جنون اندر جنون
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل همنشین 
زجر و سازش متحد شد ، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد ، واه و ابر
گفت (اینک آمدم من ای کیما!)
گفت (از جان آرزومندم بیا)
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی باقرین شد همقران
لامکانی را مکان شد لامکان
کرد بر وی باز درهای بلا
تا کشانیدش به دشت کربلا


شعر از
(گنجینه اسرار ، عمان سامانی )

     



 


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/2ساعت 1:36 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      

Design By : Pichak