سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

زکویت می روم اما دل اینجاست  ندارم تاب دوری مشکل اینجاست

*** 

ای غایب از نظر به خدا می سپارمد  جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

***

دل در بر من زنده برای  غم  توست    بیگانه ای خلق و آشنایی غم توست
لطفی است که من کند با دل من     ور نه دل تنگ من چه جای غم توست

***

زندگی چون نفسی نیست غنیمت    شمرش نیست امید که نفس همیشه برگردد
قیمت به هر بحر در آن لحظه بداند     ما هی که به دم ستم انداخته برگردد

 

 


نوشته شده در جمعه 85/10/8ساعت 9:46 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

مشرقی مرد تمام آب ها !
باز گرد ، آشفته کن این خواب ها
بت شکن ،‏خشم هزاران آینه
بشکن این نقش ریا از قاب ها
یا نفس های مرا از من بگیر
یا جدایم کن از این گرداب ها
کاش طوفان می شدی دریای من
تا که می مردند این مرداب ها
بعد زیبا می شدی خورشید من
در سکوت مبهم مهتاب ها
سهم من یک انتظار آتشین
انتظارت ، قسمت بی تاب ها
نامدی و عمر من پایان گرفت
مشرقی ، مرد تمام آب ها


نوشته شده در چهارشنبه 85/10/6ساعت 9:23 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

ساقیا از سر بنه این خواب را
آب ده این سینه پر تاب را
جام می را آب آتش بار کن
از صراحی دیده ای خونبار کن
مطربا یکدم به کف نه بربطی
زورق تن را بیفکن در شطی
خیز و بگریز از جهان عقل و هوش
برنوای ابلهی انداز گوش
خیزو بگریز از جهان پر غرور
تا نیارد بر تو عقل و هوش زور
ابلهی بی آفت و عقل آفت است
عقل بند پا و دام کلفت است
عقل بنشست آنگهی که عشق خاست
عقل را با عشق الفت از کجاست

این شعرهای زیبا قسمتی از مثنوی ملاصدرا سات اون چند بیت اولی رو توی سریال روشن تر از خاموشی یکی از خواننده ها می خوند .
بقیه ابیات هم هر چند باور کردنش مشکله ولی از ملاصداری فیلسوف عقل گرا است . ملاصدرا وقتی تبعید به کهک شد . گوشه گیری و انزوا کرد و حتی کتاب نمی نوشت درس نمی داد البته اوایلش . و فقط به ریاضات و عبادات مشغول بودن اینکه درهای غیبی بر روحش باز شد و آنچه را که با علم ثابت کرده بود به قلب درک کرد . ملاصدرا توی مقدمه ی تفسیر سوره ی واقعه می گه : بیش از این بسیار به بحث و تکرار مطالب و مطالعه ی کتابهای حکیمان و صاحب نظران سرگرم بوده ام تا بدان جا که می پنداشتم چیزی شده ام ! اما پس از آنکه دیده گشودم و به خویشتن نگریستم ، دانستم جز اندکی فلسفه اولی و مباحث تنزیه ی واجب الوجود از صفات ممکنات و کمی در موضوع معاد و نفوس آدمیان چیزی نمی دانم از علوم راستین و حقایق آشکاری که تنها به نیروی ذوق و وجدان شناخته می شود بی بهره ام.
و بعد از مدتی که توی این وضعیت در کهک زندگی کرد :

رازهای الهی به لطف الهی ریافتم رازهائی که از آنها بی خبر مانده بودم و در موردی که پیش ازآن بر من آشکار نگردیده بود . هر چه را که با کمک برهان می دانستم ، با شهود وعیان روشن تر مشاهده کردم . از اسرار الهی و حقایق ربانی و (مقدمه اسفار ) بعد از اینکه حسابی روح و جانش پر از نور هدایت و حقایق ماوراء طبیعی شد به فکر افتاد

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 85/10/5ساعت 10:41 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

مناره های لطفت را از دو دیدم و قلبم را برداشتم و جایش گنبد طلائیت را گذاشتم ، دیگر به جای تپیدن ، رضا رضا می گفت .
کف کفشهایم ، سنگهای صحن حرمت را می بوسید و من در خیالم روی تو را .
کفشهایم را در درگاه فضلت کندم و نور مهربانیت را در آغوش گرفتم .
آقا ! سیاه بودم و تو طوری با من برخورد می کردی که انگار چشمان پاکیزه ات ، مرا سپید می بیند . با وجود آلودگیم ، در هوای پاک حرمت راهم دادی.
ای رضا ( سلام خدا بر تو ) ! وجود تاریکم را در روشنای سرت جا دادی ، چه زود راضی شدنی از من ای رضا ! من به تو پشت کردم و تو دستم گرفتی و به خانه ات بردی . من توشه ای از گناه برایت آوردم و تو یک سبد پر از مرواید اشکم دادی .

8/85 احمدی


نوشته شده در دوشنبه 85/10/4ساعت 12:47 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

تقدیم به شهید چمران

نامت را به صف مشایعان «شمع شهید » در هجوم بیداد روزها و دلتنگی های سالیان ستم شناختم ؛ تو را مصطفی نام نهادند تا نماد بزرگی ات را بر واماندگان در تصویر خویش، عیان سازند و بر بلندای قامت خلقتی از شولای سرخ عشق پوشاندند تا غزلخوان سرود رهایی باشی .
آینه ها به تو سلام می دهند . ببخش مرا که نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم ؛ تویی که دلت به وسعت دریاست ! و چشمانت نورانی تر از ستاره! چگونه بخوانمت ای دستها سبز خدا ؟!
تو ای سالار عشق ! تشویش هزار «آیا» و بی وسواس هزار « اما» ؛ با ظلم و ستم مردانه ستیز کردی و ظالم را مغلوب ساختی و میزان حق و باطل شدی و دروغگویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کردی و خداوند تو را اشک ساخت که همچون باران بر نمکزار انسان بباری و فریاد کرد که همچون رعد در میان طوفان حوادث بغری!
سالها گذشته ، اما باز هم خاطره هایت زنده است و رویاهایت از تمامی جاده ها عبور می کند ... و تو ای کرامت بی مرز ! به زمین تشنه خوزستان باریدی و آنجا را از گلهای سرخ شهادت آبستن کردی . خاک خوزستان اگر خندید و گندم داد ، از تو بود ؛ ای بزرگ باران ساز ! نه نیزه باد دشتهای خوزستان و نه تازیانه های رگبار چله های کردستان ، نتوانستند کینه مقدست را از تو بگیرند و از شوق رفتنت باز دارند .
اما هر روز آفتابی ، دلتنگی غروب را نیز با خود خواهد آورد و در چشم به هم زدنی ، شعر ماندن به پایان می رسد . آن روز عقربه زمان بر بستر سیاهی آرمیده و خورشید در چنبر سکوت فرو خفت . تو در هودجی از عشق تا خدا رفتی ، بر خود احرامی از خطر بستی و چون آدرخش در سینه شب درخشیدی ... و تو بودی و سحر و صخره و صحرا و ... ، گلبانگ تشنه مسلسلها ، سنگستانهای سوزان و کوهستانهای بی جان ، که در زیر باران گامهایت ،‏خرمن خرمن نرگس رویانده بودند .
روزی که به خون خویش غلتیدی ، چفیه مردان فلسطینی سرخ سرخ شد و خونت تا کربلا پیچید و مسجد الاقصی پژواک آخرین مناجات تو را با طنین کبوتران حرم ، تا بی هایت آبی ، تا بی نهایت خدا ، پرواز داد . آن زمان که در صور و صیدا و تل زعتر و شتیلا و ... خوزستان و کردستان ، رشته های ستم بر سینه خونین چکاوک ها مستانه رقصیدند ... ، تو از شوق وصل جانان ، گریبان چاک زدی و در غبار ارغوانی خاکستر خمپاره ها، در پرنیانی لاله گون ، نافله سبز پرواز را به نجوا نشستی !
کبوترهای سپید بال را در دهلاویه می یابم که نام تو بر جبین آنان می درخشد . تو از تبار جاودانه هایی ، در لحظه های شکفتن و در لحظه هایی که شکوفه های رنگین کلامت را همزبان بهترین دقایق زندگیمان می کنیم .
ای بر نشانه ترین ! ای فاخته تنها ! ... ای ققنوس آذرین بال ! .... در آخرین پروازت ، نقشی از عشق زدی ، پس شایسته است که افلاکیان بر گلدسته های رفیع عرش ، در ثنای تو فریاد برآوردند : « فتبارک الله احسن الخالقین » چرا که تصویر تو هبوط آفتاب بود !


نوشته شده در دوشنبه 85/10/4ساعت 12:9 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

چند روزی می شد لوله های حیاط نشتی داشت ،‏با خودم گفتم در این چند روز مرخصی تعمیرشان کنم. آستین هایم را بالازده بودم و افتاده بودم به جان لوله ها . همانطور که لوله ها را تعمیر(!) می کردم تلفن ( نمونه کامل خروس بی محل ) زنگ خورد . هر دو دستم تا آرنج سیاه شده بود و قادر به بلند کردن گوشی نبودم .
بالاخره هر طور بود گوشی را برداشتم و گفتم : (الو) طرف هم گفت : (الو) ( این قسمت مکالمه بسیار مهم بود) . تا صدای مرا شنید . مثل اینکه تازه یک سرنگ پر از ویتامین به او تزریق کرده باشند . با صدای بلند و قبراق گفت : سلام اصغر آقا! رفیق صمیمی! من هر چه گوشه های پنهان ذهنم را گشتم تا یک دوست صمیمی با این تن صدا پیدا کنم ، فایده ای نداشت گفتم : ببخشید به جا نمی یارم . بعد از اینکه حدود نیم ساعت وراجی کرد فهمیدم . بهروز تعمیر کار است . اصفهان که بودم ، طیاره ام را پیش بهروز تعمیر می کردم . گفتم: حالا به جا آوردم . فرمایشتان را بگویید . گفت: برای یه کاری اومدم تهران با خودم گفتم شما که تنها هستید این سه چهار روز رو بیام پیش شما تا ...
بعد از این جمله دیگر نفهمیدم سقف مثل فرفره دور سرم می چرخید و دهانم نیمه باز قفل شده بود . هنوز داشتم فکر می کردم چه بهانه ای سر هم کنم تا از دست این اجل معلق راحت شوم که گفت : مزاحم می شم و بعد ناجوانمردانه گوشی را گذاشت .
هنوز چند ساعت نگذشته بود که در خانه را زدند بهروز بود ، از قبل چاق تر شده بود . انگار دو سه راس هندوانه اعلای ده کیلویی زیر پیراهنش قایم کرده بود. گردنش عین تنه درخت هزار و پانصد ساله شده بود . ( البته برای جذب توریست بسیار مفید بود ) خلاصه دوره بازنشستگی خود به مزاجش ساخته بود . با آن هیکل گنده و بدقواره اش یک لحظه شک کردم بتواند از در ، داخل حیاط شود ( اما متاسفانه وارد شد ) صورتش مثل تافتون سر محل بزرگ شده بود و لپ هاش باد کرده بود ، برای روبوسی جدا نمی دانستم کجای این صورت پهناور را ماچ کنم .
ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 85/10/2ساعت 9:12 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

«اگر» را بردند پیش متخصصین و گفتند بکارید تا ببینیم چغندر از آن سبز می شود یا نه ، متخصصین همه شان جمع شدند و تمام فکر خودشان را روی هم ریختند و آن را کاشتند . اما هویچ هم در نیامد «فضلا من الچغندر (این هم به عشق طلبه ها گل ) » این بار موسسه ای از اروپا آمد و حسابی سلول های «اگر» را شلم شوروا داد و آن را کاشت و اطمینان داد تا یک ماه دیگر شاهد روییدن چغندر خواهید بود . چندین ماه گذشت اما چغندر در نیامد اروپایی ها بعد از بررسی های متعدد فهمیدند «اگر» را ( دقیقا مثل ؟؟؟ خودشان ) چپکی کاشته اند . برای همین ایندفعه «اگر » را راستکی کاشتند و یک ماه صبر کردند . چغندر بیرون آمد .
اروپایی ها این حادثه را در بوق چباندند از این بوق های گاوی و خبرنگاران هم ، بیچاره ها از همه جا بی خبر تا در توان داشتند ، فیلم و عکس گرفتند . خلاصه کار به جایی رسید که سوسک های داخل دستشویی هم از این ماجرا با خبر شدند .
بعد از مدتی که آب ها از آسیاب افتاد و سر متخصصین مذکور خلوت شد کمی کله شان را به کار انداختند و با خودشان گفتند « حالا ما از « اگر» چغندر درآوردیم چه فایده ای برایمان داشت » آنها که می خواستند از این ماجرا هر طور شده فایده ای بیرون بکشند گفتند:
«چون از «اگر» چغندر در می آید پس اگر ایران انرژی هسته ای داشته باشد ممکن است آن «اگر» را بکارد و از آن بمب چغندری بدست بیاورد و آنوقت مصالح بین الملل کاملا چغندری خواهد شد »


نوشته شده در چهارشنبه 85/9/29ساعت 2:1 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

ای اله من ! روح لطیفم روی خار و خاشاک گناه زخم شده ، درآمد عمرم را هدر دادم ، پول دوا و درمان ندارم
ای محبوبم ! چراغ قرمز عمرم نزدیک است ، سبز شود و من هنوز شیشه ی قلبم را از غبار دنیا پاک نکرده ام .
ای دوستدار من ! در چاه ظلمت دنیا ، گیر افتاده ام . طناب نجات پاره شده ، دادرسی ندارم ، نجاتم ده .
ای مهربان من ! در این ساعتهای زندگی ام فقط از شیشه ی چشمانم دنیا را نگریسته ام و حتی یک لحظه دفترچه ی وجودم را ورق نزده ام تا تو را ببینم .
ای دوست من ! مشغول دنیا شده ام و دیرگاهی است دهان به تکلم با تو نگشوده ام  دلم سخت تنگ توست .
ای دوست همیشگی من ! روح و جانم بیمارند ، به عیادتم نمی آیی ؟

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/9/29ساعت 1:13 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

خانه ام ابری است ....

خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابری ست با آن .
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچید.

یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من ! آی نی زن که تو را آوای نی
برده ست دور از ره ، کجایی؟
خانه ام ابری است اما
ابر بارانش گرفته ست .
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره .
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی ،‏در این
دنیای ابر اندود راه خود را دارد اندر پیش .
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
و زان دلخستگانت راست اندوهی فراهم‍؛
تو را من چشم در راهم
شباهنگام ، در آندم که بر جا دره ها چون مرده
ماران خفتگان ؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و
کوهی دام
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم ؛
تو را من چشم در راهم .


نوشته شده در سه شنبه 85/9/28ساعت 9:34 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

حضرت امیر مومنان (ع) در مذمت زنان می فرماید : ( معاشر الناس ! ان النساء نواقص الحظوظ ، نواقص العقول ... و اما نقصان عقو لهن فشهاده امراتین کشهاده الرجل الواحد ... ) (نهج البلاغه ، خطبه 80 )
ای جماعت مردم !‏همانا زنان نقصان ایمان ،‏نقصان بهره ها (ارث) و نقصان عقل می باشند ... و اما نقصان عقول آنها ، به همین جهت که گواهی دو زن همانند گواهی یک مرد است .
اشکال شده که این حدیث با کرامت زن سازگاری ندارد .
پاسخ : اولا عقلی که مرد بیش از زن دارد یک فضیلت است نه معیار فضل .
توضیح مطلب این که : عقلی که در زن و مرد متفاوت است عقل اجتماعی؛ یعنی درنخوه مدیریت ، در مسائل سیاسی ، علمی و تجربی و ریاضی است ،‏ولی آیا می توان گفت : هر کس در این مسائل برتر بوده و عقلش بیشتر باشد به خدا نزدیک تر است ؟ آیا این عقل مایه تقرب به خداست ؟
یا آن عقلی که به توسط آن خداوند عبادت شده و کسب بهشت می شود مایه تقرب است ؟ عقلی که موجب تقرب می باشد همان است که از رسول خدا(س) درباره نام گذاری آن با این اسم چنین آمده است : (عقل چیزی است که انسان به وسیله آن نیرو، غرایز و امیال را عقال کرده و می بندد) اگر کسی در مسائل سیاسی یا اجرایی عاقل تر و خردمندتر بود ، نشانه آن نیست که به خدا نزدیک تر است ، چه بسا همین هوش سیاسی یا علمی او را به جهنم بکشاند . چه بسا مردی در علوم اجرایی بهتر از زن بفهمد اما توان عقال کردن غرایز خویش را نداشته باشد . هر کس بتواند بهتر ازدیگری غرایز را در هم بکوبد و امیال نفسانی را تعدیل کند و بهشت را کسب نماید او به معنای حقیقی عاقل تر است . پس اگر تفاوتی هست در مسائلی است که سود و زیان ندارد .

ثانیا: روایات در صدد تعریف جایگاه واقعی و تکوینی زن است ؛ زیرا همان گونه که گفتیم زن به جهت شاکله وجودی که دارد برخی شغل ها و کارها از او برداشته شده است . پس نقص عقل زن نتیجه غلبه ملکاتی است که در سرشت او به ودیعت گذارده شده است و با موفقیت او در به حرکت درآوردن جامعه تاثیر دارد . و این منجر به نقص ذاتی عقل زن نیست ، بلکه به جهت ضرورت اجتماعی ، زن احتیاج به تعقل این گونه امور ندارد . به لحاظ موقعیت اجتماعی که دارد عقلش در اداره امور کشور و جنگ و قضاوت و ... ناقص است ؛ گر چه در مورد دیگر وظایف الهی که بر عهده او گذارده شده عقلش در حد خود کامل می باشد .

ثالثا: این کلام از حضرت در ضمن خطبه ای است که بعد از جنگ جمل ایراد شده است و معلوم است که حضرت دسته خاصی از زنان را مورد سرزنش قرار داده است ؛‏زیرا ما در بین زنان افرادی همانند حضرت زهرا(س) و خدیجه کبری(س) و ام سلمه (س) و دیگران را دیاریم که از زنان صالحه اسلامند .


نوشته شده در سه شنبه 85/9/28ساعت 9:10 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak