سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

شاید هنوز در یاد داشته باشند آنانی که شنیده بودند این سخن رسول رب کریم را که الذی محله منی محل هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی؛ شاید هنوز هم وجدان های بیداری باشند که ان مثل اهل بیتی کسفینه النوح را به بیغوله های فراموشی نسپرده باشند. شاید هنوز هم اولین اسلام آورنده بودن علی را و اولین ماموم بودن او را یقین داشته باشند شاید و شاید همه آنانی که امروز این سخنان را از بر کرده اند . فردا نیمی از آن را هم به یاد نیاورند و حتی دزد فراموشی را به اجبار، میهمان منزل حافظه خود کنند. اما این دم آخری، در این حج واپسین این کلام آخرین در میان انبوه نمایندگان مردم، انکار کردنی و تحریف شدنی نیست. جان ها، سر تا پا چشم می شوند و گوش؛ تا دمی بعد، روایت گر (غدیر) باشند؛ غدیر، جغرافیا نه ، تاریخ نه، اسطوره نه، بزرگ ترین واقعیت تاریخ .
و پیامبر(ص) به روشنی می گوید پایان فریادهای وحی خداوندی را که جبرائیل بر بال های امانت خویش، بر قلب حبیب خدا آورده است تا خورشید قلبش این بار پر فروغ تر از همیشه در صراط هدایت طالع شود. او به روشنی می گوید تا لختی بعد، سست گامان نیش تری بر قامت استوار سرو ایستاده علی نباشند. اول از حقانیت و امانت محمد امین می پرسد و همگان سربر آستان صداقتش می سایند. سپس بر ولایت خویش اقرار می گیرد و مردم زبان به اعتراف می گشایند که از خویش بر خویشتن اولی:

 

پیامبر شکوفه می زند و تا خدا بالا می رود: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»


 

اوست قرآن ناطق ، رحمت واسعه و امام مبین که خدا وعده داده است: و کل شی احصیناه فی امام مبین ای مردم بدانید که خداوند او را برای شما صاحب اختیار و امام قرار داده و اطاعتش را بر همگان واجب کرده است که اوست فاتح قلعه ها و منهدم کننده آنها. اوست غالب بر هر قبیله ای از اهل شرک و هدایت کننده آنان . اوست که هر صاحب فضیلتی را به قدر فضلش و هر صاحب جهالتی را به قدر جهلش نشانه می دهد و اوست هدایت یافته محکم بنیان.
و کلام آخر، اکمال دین بود و اتمام نعمت؛ علی، مظهر اکمل و اتم دین است. راه با علی عین سعادت است و بی علی ضلالت اشک، پشت پلک های محمد بی قراری می کند . آرام اما بی قرار، گره دستان را از دستان خیبر افکن پسرعم خویش می گشاید تا مرد و زن، کوچک و بزرگ، مهاجر و انصار، دست بیعت بر دست ولایت علی(ع) بفشارند و او را تبریک گویند .

خطبه غدیر


نوشته شده در سه شنبه 87/9/26ساعت 8:25 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

سه : راه میان بر انتقال پیام ها :
نشسته بود روی زمین و زل زده بود به سیاهی های روی کاغذ. این آهن ربا، با دل این براده ها، چه می کند که جذب، جاذب، مجذوب، جذبه! جاذبه!
براده ها، مجذوب آهن ربا ی شوند و او با همه جذبه اش، آنها را جذب می کند. همجنسی، رمز این جاذبه است.

کاغذهای سفید، منتظر نشسته بودند تا دوباره با سیاهی کلمه هایش جادو شوند و او به رمز جاذبه فکر می کرد. به سیبی که از درخت افتاد و علامت سوال بزرگی را در ذهن بشر کاشت. آمده بود بعد از مدت ها، می چرخید، می خندید، گریه می کرد؛ دلش می خواست همه را بیدار کند که عقربه های ساعت، صدای ذوقش را خواباند. جاذبه شعر، سیب فکرش را جذب کرده بود. سلیقه، علاقه و ذائقه آدم با داستان و روایت ، عجین شده است. شیوه های داستانی حرف های نویسنده را معنا می کند.

 

چهار: دسرهای خوش طعم
یک نوشته وقتی دل چسب می شود که با مواد لازم، د ظرف ذهن نویسنده پخته شده باشد . نوشته نپخته نه مزه خوبی دارد نه خاطره شیرینی .
نویسنده هم باید آشپز خوبی باشد و بتواند با تمثیل، سفره متن را با انواع دسر شعر، طنز، «آتوسا صالحی»، در دریای عزیز وقتی می خواهد از ضرورت اندیشه بگوید، با مثال صید و ماهی، خواننده را می برد تا کنار رودخانه فکرهایت بنشین؛ آرام و مطمئن / و قلابت را توی رودخانه بینداز و در کمین باش/ می دانم که بزرگ ترین ماهی ها را صید خواهی کرد. صید ماهی اندیشه، کار آسانی نیست؛‏صبر و تجربه زیادی می خواهد.

 

پنج : ویزیت رایگان
نثر یعنی پراکنده: اما پراکنده مثل ستارگان آسمان. آسمان هم نظم دارد هم نثر و ستارگان به صورت یک منظومه بی نظم در آسمان پراکنده اند. پس نثر هم چندان بی نظم نیست؛ بلکه دارای نظمی طبیعی است.

دکتر قیصر امین پور، برای دردهای نوشته، داروی اندیشه، نگاه تازه ... را از داروخانه ادبیات تجویز می کند و بیماری ذوق های ناکام را معالجه می کند. هزینه ویزیت، خواندن یک کتاب خوب است.

 

شش: خشت اول
پایه کلاس خوشنویسی، سرمشق است و حرکت دست های معجزه گر اوست. انداختن کاغذ روی الگوی استاد، رونویسی است. نوشته، طرح می خواهد؛ مثل خانه که اگر گچ و آجر و سیمان باشد و دماغ جیب هم چاق، ولی خبری از نقشه نباشد، همان قضیه خشت اول و دیوار کج و ثریا می شود .

 

هفت: مثل مثل عسل ...
مثل ، شیرین ، دل چسب ، پر قدرت .
مرحوم بهار خواست جای پدر بنشیند. گفتند پدرت ادبی بوده، کم چیزی که نیست . باید امتحان بدهی و چند کلمه بی ربط را ردیف کردند و گفتند با این شعر بگو: اره، کفش، آیینه، غوره

بعد از چند لحظه ، بهار میهمان لب ها شد:
چون آینه نورخیز گشتی، احسنت!
چون اره به خلق تیز گشتی، احسنت!
در کفش ادیبان جهان پا کردی
غوره نشده، مویزگشتی، احسنت!

 

 

 


 

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/9/20ساعت 11:50 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

دست فروش کنار خیابان، در کمتر از سه دقیقه بساطش را پهن می کند و با چند تا جنس درجه دو و سه، سر مشتری ها را گرم زیر قیمت بازار می دهد: نرخ را می شکند تا شب دست پر برود خانه.

اگر همین دست فروش، کاسبی بخور و نمیرش پا بگیرد، دیگر به گوشه پیاده رو رضایت نمی دهد و مغازه ای دست و پا می کند .

تصور کنید پرنده اقبال بنشیند روی شانه ها او و دنیا به کام او بگردد، آن وقت کار و خانه را با هم یکی می کند و می رود در صف تولید کننده ها و مشتری هایش به جای یه محله می شوند یه شهر ، یک کشور و ...
دنیای نویسندگی، شبیه دنیای دست فروشی و کار خانه داری است. اگر نویسنده، دست تنها و با سرمایه کم، به میدان بیاید، خیلی زود حرف هایش تمام می شود و معرکه را به حریف، واگذار می کند . تولید نوشته، مایه می خواهد تا بشود برای تولدش جنش گرفت و آن را روی دست ها بالا برد و به همه نشان داد .

یک: سرچشمه آب حیات:
« ندا ... ندایی آشنا- گوش کن! این لحن را می شناسی «ادعونی استجب لکم»

دست ها در حال قنوت، کرشمه آبی آسمان را به قیمت عشق می خرند.
وقتی تشنه می روی کنار چشمه، لذت سیراب شدن را با تمام سلول های بدنت می چشی . قلم های پرکار، زیاد تشنه می شوند و همیشه به دنبال آب حیاتند. و آن را پیدا نمی کنند‍؛ جز در سرچشمه وحی. وقتی آیه آیه کتاب آسمانی، بر روی نوشته ها می بارد، زمین های خشک و خسته اندیشه زنده می شوند .

«حمید هنرجو» برای اتمام حج و طواف، نوشته اش را به زیارت آیه استجابت برده است.

 

دو: موسیقی روح های بزرگ
«شعر» موسیقی روح های بزرگ است . (ولتر)
گاهی می شود یک کتابخانه را در یک بیت، خلاصه کرد. درج شعر، کار آفتاب می کند و حل آن به شیوه مهتاب، طراوت می بخشد.
جهان با چشم های عاشق
بیا تا جهان را تلاوت کنیم ( سلمان هراتی)
جهان پر است از اشارت های پیدا و پنهان و اهل بشارت آنان اند که این اشارات ها را می دانند ( شیخ اجل)‏
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست ( حافظ)

ادامه دارد

 


نوشته شده در دوشنبه 87/9/18ساعت 9:1 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

دیروز با چند تا از رفقا رفتیم سر کوره ی آجر پزی یکی از آشنا برای دیدن، آخه کوره رو تازه روشن کردن،  خیلی جالب بود مراحل درست کردن کوره به این قشنگی که چند ماه طول کشیده بود، اول که با خاک مخصوص آجر خام رو درست کردن بعد هم مثل حالت کوره چیده بودن و بعد آجرای که سری قبل تو کوره درست نپخته بود هم می چیدند و بعد روش رو کاهگل می کردند.

مرحله بعد هم روشن کردن کوره بود که خیلی جالب بود، از نردبون که یه پلش بود و یکش نه رفتیم پایین به اصطلاح تو مخزنش که از یه بشکه بزرگ نفت سیاه می رفت تو مخزن و یه پمپ نفتای سیاه رو پخش می کرد زیر کوره، که محیط اونجا خیلی خیلی داغ بود.

 بعد اینجا من یاد یه جریانی افتادم که یه جوریه ولی واقعیت که : ما آدما تو این دنیا باید پخته شیم شاید هم بسوزیم، تا بتونیم اون دنیا حرفی برای گفتن داشته باشیم ولی اگه نپختیم . ... اون دنیا می سوزننت.

با خودم گفتم آدم بره تو کوره آدم سازی بهتر از این که بندازنش تو کوره آدم سوزی، و دعا کردم که مثل اون آجرای نباشم که یه بار پختنش ولی باز هم مقاومت کرده .

 

الهی اگه خامم، پخته، و اگر پخته ام سوخته ام کن .


نوشته شده در سه شنبه 87/8/21ساعت 1:57 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

این پیام ضروری در پی قرارداد میلیاردی چند روز اخیر می باشد.

 

یاد دارم یک غروب سرده سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد دوره گردم کهنه قالی میخرم دست دوم جنس عالی میخرم کاسه و ظرف سفالی میخرم  گر نداری کوزه خالی میخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول سال و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تاز هوش ما را برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی میخرید؟

 


نوشته شده در دوشنبه 87/4/17ساعت 10:37 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

با عرض سلام و تبریک به همه  مادران گل این سرزمین و تبریک روز مادر، که تا زنده هستند قدرشونو بدونیم و با اونا مهربون باشیم .

 

از امام سجاد (ع) روایت شده است که فرمود: مردی به حضور حضرت خاتم الانبیاء (ص) شرفیاب شد و اظهار داشت :
ای رسول خدا! من مردی گنه کار و آلوده به معصیت هستم و از انجام هیچ گناهی فروگذاری نکرده ام، آیا امید آمرزش برایم هست؟
رسول خدا(ص) پرسید: آیا پدرت و مادرت زنده هستند؟ مرد گفت:  فقط پدرم زنده است . پیامبر اکرم (ص) فرمود : برو با او خوشرفتاری کن . آن مرد رفت و پیامبر (ص) بعد از رفتن او زیر لب زمزمه می کرد: ای کاش مادرش زنده بود!

مستدرک الوسایل / ج 15 / ص 180


نوشته شده در دوشنبه 87/4/3ساعت 1:46 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

با عرض سلام خدمت دوستان عزیز این شعر با لهجه جنوب خراسان (عشق آبادی) می باشد. شرمنده بهتر از این نتونستم اعراب بگزارم.

 

 

چهل سال از عُمرُم گُذَشت اما هنوزُم بی زَنَم              هر کس که بی پولهَ چو موُ از سیفیه ابطر شُدَه

قَدُم دِ زیرِ بارِ قرض گِردِیدَه مانند ِکِموُن                    کِلَم زِ دَستِ روزگار بی پشمُ و مویهَ گَر شُدَه

شاگردِ بی پول و زِرَنگ گِردِیدَه دِلاکِ حموم              وآز بِچِه پولدارِ خِپِل با ضربِ پوُل افسر شُدَه

پیرخرِ زِشتِ سیاه با پول شُدَه اَسبِ نِجِیب                  اسبِ نِجیبِ بی نوا درِ چَشمِ مِردُم خر شُدَه

وقتِ سوارِ بِنز بَشَه بِچِه کِلاغ طاوسیهَ                      طاوسِ زیبای فِقیر از  بِچِه زاغ بِدتر شُدَه

والا مُو کِه دَر حِیرَتُم ای پول دِ جِیبِ هر کیهَ               حرفاش وَحی مُنزَلَهَ فِرزَندِ  پِیغمبَر شُدَه

مرد مُسلمُونِ فقیر ماندهَ بِرّیَک لُقمِه نُون                      پیش زَنُ و اَهلُ و اَیال جُفت چَرخِ او پَنچَل شُدَه

تِقوا و تَرسِ از خُدا مِخصُوصِ روزِ جُمعِیهَ                   حاج تاجر از شِنبِه  بِه بعد از بِیخُ و بَن کافر شُدَه

هر جا کِه پوُلهَ مُشکِلات تُخمِ شِهین گُم می شود        دِر دَستِ بی پول مُرغ هُم از سَنگ ُ و لاخ صِف تَر شُدَه

وقتی کهِ بی پولی دِرا  تُند تُند دِروُت بِستَه مِرهَ               هر جا کهِ پولا شُد زیاد دیوارِ سِنگی دَر شُدَه

پولدار اَگهِ بَشهَ نِجس مِردُم مِگَن پاک چهِ عیب            بی پول، حَلالِش شُد حَروُم از خوکُ و سَگ بِدتَر شُدَه

اَصل و نِتاجُ و اِعتبار ، تِنها حِسابِ بانکِیهَ                       وَقتهِ حسابِش خَلِیهَ شیر از شُغال کِمتَر شُدَه

روبا  اَگهِ پوُلدار بَشَه روزا  پِلَنگَهَ شِو نِهنگ                  کَفشِ سَگِ پُولدار و دزد، از بَرق شیر اَفضَل شُدَه   

زیبای چهاردهَ سالهَ چون بی پولهَ مُندَ بِیخِ رِیش           پیرزالِ پوُلدار، با سِه شوی واز تَازِگی دُختَر شُدَه

هَر کَس کِه پولدارَ خُودِش پاسگاهُ و فِرمانداریهَ            قاضی و بانکی و مُدیر دِر پِیش او نوُکرَ شُدَه

پارسال فِلانِی پول نِدِش زُورِش نِبُود قَد چِغوک             حالا بهِ ضربِ اِسکناس از فیل پُر زُور تَر شُدَه

 

احسان برقی

 

 

 


نوشته شده در شنبه 87/4/1ساعت 12:57 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

       از خواب بیدار شد. هنوز یک چشمش باز و یکی بسته بود. آفتاب روی صورتش افتاده بود. انگار روی پوستش طب سوزنی آزمایش می کرد. پتو را کشید روی سرش. بوی خواب دیشب از نواحی شمالی شلوارش پیچید توی دماغ و بعد مغز سرش. پتو را کنار زد و نشست. سریع پرید توی حمام. با خودش زمزمه کرد:«کی باشد نسیم تاهل به دماغمان بخورد و بوی احتلام را از اعماق تاریک کله ی پو کمان بیرون بکشد. رجل ادبی هم بودیم و نمی دونستیم ها!»

       لباس هایش را سریع پوشید و زد بیرون. پیراهن آبی اش را تازه گرفته بود. سر برج بود و حقوق تازه اش جو گیرش کرده بود. از دکه، روزنامه گرفت و پله های مترو را رفت پایین. کارت را گذاشت روی دستگاه و رفت تو. روی مسافرهای قطار دقیق شد و واگن خلوت تر را انتخاب کرد؛ سوار شد. خواب دیشب هنوز توی سرش وول می خورد؛ به جاهای حساس نکشیده بود که ... . صندلی ها پر بود؛‏یک گوشه ایستاد . نگاهی به روزنامه انداخت. تیتر روزنامه، مسکن و تورم و مافیای اقتصادی را به هم بافته بود. مثل زنجیر سیاه و کلفتی که انداخته باشند وسط برف سفید کاغذ روزنامه.

       خنده های ریز ریز دختری نگاهش را کشید به طرف خودش. دختر تقریبا نود درصد در آغوش پسری بود. سریع نگاهش را گرفت و روزنامه را دید:«مشکل مسکن و سن بالای ازدواج» با خودش گفت:« چرا مافیا؟ چرا اینقدر حسادت؟ مرگ بر حسادت!» انگشت های دختر که به بهانه ی سرخی گونه های دوستش، صورتش را لمس می کرد، چنگ انداخت به نگاهش و از روی روزنامه کند. دختر و پسر طنابی ساخته بودند و انداخته بودند دور چشم هایش. طنابی که محکم تر و کلفت تر از زنجیر تیتر روزنامه بود... .

     هفته بعد که وارد مترو شد دستش در دست های دختری حلقه بود. دیگر روزنامه دستش نبود. از مسکن و تورم هم بی خبر بود. دیگر با خودش فکر نمی کرد:«چرا مافیا؟ چرا حسادت؟ مرگ بر حسادت!» وقتی به دوست دخترش می گفت:«چقدر دستات نرمند!» نگاه جوانی از روی روزنامه و تیتر « مسکن و تورم » کشیده شد به طرفشان. جوان زیر لب می گفت:«چرا مافیا؟ چرا حسادت؟ مرگ بر حسادت!»


نوشته شده در سه شنبه 87/3/21ساعت 12:10 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

گویند: مردی نزد پزشکی رفت و گفت: به درد دل شدیدی گرفتارم. پزشک هر چه معاینه کرد اثری از درد ندید، پرسید: شغل شما چیست؟

گفت : شاعرم و در موضوعات گوناگون شعر گویم. گفت: به تازگی شعری گفته ای که برای کسی نخوانده باشی؟ گفت: چند شعر عالی گفته ام و کسی را نیافته ام بخوانم. دکتر گفت: برای خودم بخوان. وقتی که خواند، گفت: برو که خوب شدی. پرسید: چگونه بدون خوردن دارو خوب شدم؟ دکتر پاسخ داد: هر شاعری که شعر گوید و کسی را نیابد از برای او بخواند آن شعر روی دل او می ماند، و سبب دل درد او می گردد، چنانچه شعرهای تو موجب دل درد تو شده بود، اکنون که خواندی از روی دلت برداشته شد و خوب شدی.

شاعر گفت: پس اجازه بدهید هر گاه شعری سرودم و کسی را نیافتم بخوانم به سراغ شما آیم که مبتلا به درد دل نشوم. دکتر گفت: آن وقت من گرفتار سر درد می شوم و من طاقت سر درد ندارم .

لطایف الطوایف، ص 207


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/1ساعت 12:53 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشم هایی پینه بسته

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی، جمعههای بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

زنده یاد قیصر امین پور


نوشته شده در پنج شنبه 87/2/26ساعت 11:50 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak