سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

صیغه و دردسراش (قسمت اول)

یکی از روزهای گرم و آتشین تابستون که حسابی ... میزنه بالا، آقا سعید داشت تو خیابون فکرکنان قدم می زد و می رفت، خیابون که نه همین شیخونه خودمون، رفت سر قبر میرزای قمی دست به دامن میرزا شد که .....

وقتی زیارتش تموم شد و اومد بیرون، اصلا فکرش رو نمی کرد که این دفعه با این سرعت دعاش مستجاب شه، نگاهش افتاد به یه گوشه و با استرس زیاد و با قدم­هایی که روی هوا ورمیداشت رفت جلو، مونده بود چی بگه ....  یه دفعه مثل فنری که از جا کنده میشه گفت خانم شما صیغه میشین....

خانم که حسابی خنده اش گرفته بود و آب شدن سعید رو داشت زیر چشمی دید می زد، گفت بله، قند تو دل این پسر آب شد و با یه بشکن گفت ای ول میرزا ...

ولی سعید نمی دونست که تازه اول بدبختی شروع شده، رفتن بیرون و با هم صحبت کردن و صیغه رو جاری کردن، حالا بگرد دنبال مکان، خونه خالی، ولی از نوعه مطمئنش ....

هر چی آقا سعید تلاش کرد، فایده­ ی نداشت، تا این که ضربان ذهنش تند شد و با یه بشکن یه شماره گرفت

سلام علیکم ....

بعد از نیم ساعت یه ماشین جلوی پاشون ترمز زد و یه بوق به ماشین کشید سعید سرش رو برگردوند دید بله آقای راننده تشریف آوردند...

سوار شدن آقا سیعد به اصغرآقا گفت برو کاشون آیینه رو تنظیم کرد و یه بسم الله گفت و زد تو دنده به ...

 

صیغه و دردسراش (قسمت دوم)

آیینه رو تنظیم کرد و یه بسم الله گفت و زد تو دنده، آقا سعید روی صندلی عقب ماشین جا خوش کرده و دستش را در گردن لیلی انداخته بود طوری که آقای راننده هر چی که تلاش میکرد فقط چهره سعید را در آیینه میدید، گفت برو به طرفه کاشون..

آقای راننده که تا حالا این سبک مسافرت را نه خودش نه ماشینش تجربه نکرده بودند فرمان رو به طرف کاشون هدایت کرد، ولی همچنان یک چشمش به آیینه بود اما فایده ای نداشت، یک بازیگر از این فیلم را تماشا میکرد آن هم کسی نبود جز آقا سعید...

آقا سعید و لیلی خانم چنان به هم چسبیده بودن که حرارت بدنشان به سقف ماشین رسیده بود و گرم صحبت...

می پرسید از چه رنگی خوشت میاد، موسیقی مورد علاقت چیه پاپ دوست داری آیا؟ از تیپ سنگین خوشت میاد آیا؟ چند سالته آیا؟ درس خوندی آیا؟ سوال پشت سوال حرف پشت حرف اجازه نمیداد سوال ها گوش لیلی را نوازش کنند چه برسد که جوابی از لبان قرمزش به بیرون پرتاپ شود، انگار سال ها بود که فک سعید را با سیم به گوش هایش قفل کرده بودند، در همین حین که آقا سعید داشت صحبت می کرد و لیلی به چشمان سعید (که فکرش را به عریانی کشانده بودن) نزدیک تر میشد که ناگهان آقای راننده گفت رسیدیم...

 سعید که تازه گرمای نفسه لیلی را حس کرده بود با عصبانیت گفت بی خود رسیدم کی گفت برسیم دور بزن برگردیم بینیم...

 اصغر آقا که دمش در بازدمش گیر کرده بود به دنبال هوای تازه میگشت که با پایین آمدن شیشه نفس راحتی کشید و چشمانش که انگار تازه باز شده بودند تابلوی را دیدن که کنارش راه فرعی بیرون زده بود و از این فرصت استفاده کرد که ذهن سعید را به فرعی بکشاند و خواند تپه های سیلک 40 کیلومتر، آقا سعید که از عصابنیت دیگر گرمای را حس نمی کرد گفت برم آقا سعید ...

آقا راننده که از فرعی نجات بخش خوشحال بود ماشین را با یک نیم دور حرفه ای به طرف تپه ها هدایت کرد و بعد از چند دقیقه که عصبانیت آقا سعید با گرمی نفس لیلی فروکش کرد گفت اصغرآقا کجا میری اینجا کجاست تو کی هستی؟ اینجا همش بیابون..

اصغر آقا که آب دهانش را قورت داد لبخندی زد و گفت، بیابون خوب دیگه سعید آقا...

با این جمله شیرین و به موقع همگی خندیدن تا این که تابلوی بزرگ با نوشته های آبی از کنار جاده سردرآورد و توجه سعید را به خودش جلب کرد و گفت اصغر آقا کنار آن تابلو نگه دار بینم. کنار تابلو پیاده شدن و تابلو را خواندن که جمله آخرش این بود این (تپه ها توسط باستان شناسان ایرانی مورد بررسی قرار گرفته است و نتایج نهایی اعلام خواهد شد).. به طرف تپه ها

خوب مکانی اصغر آقا چادر مسافرتی رو بده بینیم، با لبخندی که بر گوشه لب داشت گفت تو هم برو تپه ها رو تماشا کن..

چادر را از اصغر آقا گرفت و دست در دست لیلی به راه افتادن ...

چند روز بعد که آقا سعید به دکه روزنامه فروشی رفت تیتر اصلی یک روزنامه چشمانش را به توقف وا داشت که نوشته بود:  

(تپه های سیلک به آثار باستانی پیوست) 


نوشته شده در شنبه 90/8/28ساعت 1:55 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak