سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

دستم را توی جیبم کردم ، پول زیادی نداشتم . پول ها را درآوردم و شمردم . چهار هزار تومان همه پولی بود که داشتم . نه حساب بانکی ، نه پس اندازی ، اما غصه نمی خورم ناخوداگاه زیر لب گفتم : « نون امام زمان عج » برکت داره . این حرف همسرم بود. زهرا هر وقت که می خواست دلداری بدهد این جمله را می گفت .
یک ماهی می شد که از او خبری نداشتم . نمی دانستم ماه مبارک را چه طور گذرانده . من باید به وظیفه ام عمل می کردم و برای تبلیغ و گسترش صحیح دین به یکی از مناطق محروم کشور می رفتم . جایی که من بودم شیعه های فقیری داشت که چرخ زندگی شان به سختی می چرخید . یک ماهی بین آن ها بودم و با آن ها زندگی می کردم ؛ البته با امکاناتی تقریبا زیر صفر .
مسجدشان فقط یک فضای خالی بود بدون سقف در و دیوار ، بدون اکو و بلند گو ، اما خوگرمی و مهربانی مردم آن جا تمام سختی ها را برایم آسان کرده بود . بیچاره ها سعی می کردند با همه امکاناتی که در اختیار دارند از من پذیرایی کنند .
می گفتند تا حالا روحانی نداشته اند . از من خواستند با هم به آن جا بروم . موقع خداحافظی مشهدی حسین جلو آمد ، پیرشان بود و ریش سفیدشان . پاکتی دستش بود . عذر خواهی کرد و گفت که شرمنده است و این که این پول  را به زحمت جمع کرده و این همه بضاعتشان بود . پاکت را گرفتم ، در پاکت را باز نکردم ، همسرم بار دار بود و به پول احتیاج داشتم اما آن ها محتاج تر بودند .

حتی لحظه ای شک نکردم . به مشهدی گفتم : این پول مال من است ؟ گفت : آقا ببخشید که کم است ، گفتم : مشهدی حسین جواب مرا بده این پول مال من است ؟ گفت : بله آقا پاکت را در جیب پیراهنش گذاشتم تا موقع گرفتن پول از من خجالت نکشد . از طرف خود او را وکیل کردم تا پول را اول برای بچه های یتیم بعد برای خانوادهایی که از بقیه فقیر ترند خرج کند . به مشهید حسین گفتم تا به مردم بگوید که تابستان دوباره به آن جا می روم تا با هم مسجد را بسازیم .
مشهدی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که من مهلت ندادم . حتما می گفت : آقا پس خودتان چی ؟ خودتان هم پول لازم دارید ، آن وقت من هم فورا جوابش را می دام که روزی ما را اما زمان «عج» می رساند .
حالا من تهران بودم ، با کرایه هایی که دادم تا به تهران برسم ، همین چهار هزار تومان برایم مانده تازه باید برای زهرا هم چیزی بخرم تا بداند در این یک ماه به فکرش بوده ام . کرایه ها گران شده بود . تصمیم گرفتم صبر کنم تا یک اتوبوس یا یک ماشین با کرایه ای ارزان گیرم بیاید . در همین افکار بودم که صدای یک بوق ماشینی مرا متوجه خود کرد . راننده می گفت : مقصدش قم است و عجله دارد ، کرایه اش هم مناسب بود . سه مسافر دیگر سوار کرد و راه افتادیم .
من مدام به این فکر می کردم که برای زهرا چه چیزی بخرم که هم مناسب او باشد و هم قیمتش از دو هزار تومان بیشتر نباشد . توی همین افکار بودم که یکی از مسافرین به من گفت : حاج آقا ماشین نارن یا زحمت رانندگی به خودشان نمی دهند ؟ نگاهش کردم ، جوانی بود حدود 26 - 27 سال با ریش پروفسوری ، موهای مدل خروسی ، لباسش را نمی دانم از کجا خریده بود ، من که تا به حال چنان لباسی ندیده بودم . فهمیدم غرضی ندراد فقط یک چیزهایی از این طرف و آن طرف شنیده .
حال می خواهد خودی نشان بدهد . این برخوردها برایم تازگی نداشت ، کم و بیش دیده بودم .
فکر کردم اگر سکوت کنم و چیزی نگویم خودش خجالت می کشد و ساکت می شود . صلواتی فرستادم ، قرآن تو جیبی ام را درآوردم و مشغول خواندن شدم که آن جوان دوباره مشغول حرف زدن شد . خودش جواب خودش را می داد ، حاج آقا دارند از تبلیغ بر می گردند و ان شا الله با پولی که گرفتند یکی مدل بالایش را می خرند . چیزی نگفتم و به خواندن قرآن ادامه داد « ام حسبتم ان تدخلوا و لما یعلم الله الذین جاهدوا منکم و یعلم الصابرین . ( آیا پنداشتید به بهشت وارد می شوید بدون اینکه خدا صابرین و مجاهدی را بیازمید ؟
مرد جوان همچنان می گفت : از پول های کلانی که به حساب طلبه ها ریخته می شود ؛ ار امکانات رفاهی که برای آن ها و خانواده هایشان فراهم است و .... مرد آن چنان با آب و تاب حرف می زد که حسرت را می شد در چشم بقیه مسافرین دید .
می گفت : پولی که برای تبلیغ می گیرید حرام است ، اگر تبلیغ برای خدا باشد چه معنی ای دارد که از مردم به زور پول بگیرید ... اصلا اگر مردم نخواهند شما برایشان صحبت کنید باید چه کار کنند ؟
دوره پرده برداری و حکومت تمام شده ، بس است دیگر ،‏دست از سر مردم بردارید ...
قرآن را بستم و بوسیدم و در کیف دستی ام گذاشتم و در حالی که سعی می کردم لحنم آرام باشد گفتم : آقا محترم ! شما اشتباه می کنید ، اتفاقاً من همین حالا از تبلیغ بر می گردم و هیچ پولی هم دریافت نکردم ، تازه اگر هم پولی باشد و به ما تعلق بگیرد از شیر مادر هم حلال تر است . تازه من یک ما است که خانواده ام ...
وسط حرفم پرید و گفت : ای آقا ! اگر پول نباشد که شما از خانه تان دل نمی کنیدو به خرج دیگران به جای خوش آب و هواتری نمی روید . شما هم اگر از مردم پول نگرفتید خیالتان جمع است که برایتان جبران می کنند .
حرف زدن را بی فایده دیدم و سکوت کردم ؛ تقریبا چیزی نمانده بود برسیم . سعی کردم بقیه راه را به زهرا و آن کادویی که می شد با 2000 تومان خرید فکر کنم . بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم برایش یک روسری بخرم .
آره روسری خوب بود ، یک روسری کرم قهوه ای زهرا عاشق این رنگ بود .
در همین افکار بودم که صدای ترمز دستی ماشین مرا به خودم آورد . رسیده بودیم . همه مسافرین پیاده شدند . پیاده شدم و ساک کوچکم را برداشتم . دو هزار تومان از پولم را کرایه دادم آن مرد جوان را دیدم که دستپاچه شده است و تند تند جیب هایش را می گرددو پشت سر هم قسم می خورد که نمی داند پول هایش چه شده است . هر چه می گشت کیف پول اش را پیدا نمی کرد . مستاصل شده بود . راننده هم غر می زد که آقا زودتر جیب هایت را نگاه می کردی سوار ماشین ما نمی شدی ،‏راننه غر می زد و مرد مسافر کاری از دستش بر نمی آمد .
جلو رفتم و به راننده گفتم که نگران نباشد ، تمام پولی که برایم مانده بود را در آوردم و کرایه آن مرد مسافر را دادم . مرد مسافر دهانش باز مانده بود .
منتظر نماندم که چیزی بگوید . باید تا خانه پیاده می رفتم ، به راه افتادم و در تمام راه فکر می کردم که چطور دست خالی با زهرا رو به رو شوم . همه راه به آن روسری کرم قهوه ای فکر می کردم . درافکارم غرق بودم که خودم را جلوی در خانه دیدم . با اینکه کلید داشتم زنگ زدم . دوست داشتم زهرا در را باز کند . از باغچه کوچک کنار در یک رز کوچک چیدم . زهرا در را باز کرد با لبخندی که همیشه بر لب داشت . به خاطر دیدن همین لبخند بود که دوست داشتم زهرا در را به رویم باز کند .


نوشته شده در شنبه 85/9/25ساعت 1:13 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak