سلام
خاطره جالب و شيريني بود. من هنوز نتونستم دوران شيرين تبليغ رو درك كنم، اما اميدوارم لياقت داشته باشم ادامه دهنده راه خوباني چون شما باشم
التماس دعا
سلام دوست عزيز
خيلي خوشحال شدم از اينكه ديدم از خاطرات تبليغ نوشتي تا ديگر دوستان هم پي به شيريني اين دوران ببرند وهم از مشكلات ان با خبر گردند تا بدونند كه همه آخوند ها انجور كه بعضي ها فكر ميكنند نيستند .هرچند كه اگر شب و روز بنويسي و داد بزني ، بازهم بايد بعضي چيزها رو بشنويم (منظورم رو كه گرفتي؟!)
در ضمن بنده با دو وبلاگ ديگرم (نكته هايي از قرآن و عدل الهي) منتظر حضور گرم وپر مهر شما هستم
سلام عليكم
حاج آقا همه مطلب را خواندم.
خوشا به سعادت سعادتمندان.
حتي خوشا به حال ْن جوان كه براي ساعتي با خوبان همسفر بوده. حداقلش پولي كه به عنوان كرايه اش پرداختيد و ...
بايد افتخار مي كرد كه نكرد.
مثل وقتي آقا توي كوچه هاي كوفه مي رفتند و شبها در دل نخلستان در چاه مي گريستند و صبوري پيشه مي كردند....
آه آقا پس كي مي آيي....
بي اجازه شما بزرگوار لينك وبلاگتون را در وبلاگم گذاشتم.
حلال بفرماييد.
دست علي يارتون خدا نگه دارتون
*** بنام تو اي قرار هستي ***
سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما بزادر بزرگوار
نميدونم اين يك داستان بود يا يك خاطره واقعي ؟؟؟ اگر داستان بود كه هيچ . گرچه داستانها هم به گونه اي برگرفته از حقايق مي تونند باشند. ولي اگر خاطره بود .شيريتي و حلاوت آن لبخند براي صاحب خاطره تا ابد باقي ست .
لوگوي شما رو تو وبلاگ گذاشتم .
موفق و مويد باشيد
بار الها!مرا از عرفانت پيمانه اي سرشار بده که :چـشــمم بـيـنــا ،جــانـم آگـاه ودلــم بـيــدار شـود . . .
هميشه جاري باشيد.
يا حق...