آسمان مال من ...
چند روزی می شد لوله های حیاط نشتی داشت، با خودم گفتم در این چند روز مرخصی تعمیرشان کن. آستین هایم را بالا زده بودم و افتاده بودم به جان لوله ها همانطور که لوله ها را تعمیر (!) می کردم تلفن (نمونه کامل خروس بی محل) زنگ خورد. ادامه دارد چند ساعت دیگه
هر دو دستم تا آرنج سیاه شده بود و قادر به بلند کردن گوشی نبودم. بالاخره هر طور بود گوشی را برداشتم و گفتم: الو، طرف هم گفت: الو (این قسمت مکالمه بسیار مهم بود) تا صدای مرا شنید، مثل اینکه تازه یک سرنگ پر از ویتامین به او تزریق کرده باشند با صدای بلند و قبراق گفت: سلام اصغرآقا! رفیق صمیمی! من هر چه گوشه های پنهان ذهنم را گشتم تا یک دوست صمیمی با این تن صدا پیدا کنم، فایده ای نداشت گفتم: بخشید به جا نمی یارم بعد از اینکه حدود نیم ساعت وراجی کرد فهمیدم بهروز تعمیرکار است. اصفهان که بودم طیاره ام را پیش بهروز تعمیر می کردم. گفتم: حالا به جا آوردم فرمایشتان را بگویید. گفت: برای یه کاری اومدم تهران با خودم گفتم شما که تنها هستید این سه چهار روز رو بیام پیش شما تا بعد از این جمله دیگر چیزی نفهمیدم سقف مثل فرفره دور سرم می چرخید و دهانم نیمه باز قفل شده بود. هنوز داشتم فکر می کردم چه بهانه ای سر هم کنم تا از دست این اجل معلق راحت شوم که گفت: مزاحمتون می شم و بعد ناجوانمردانه گوشی را گذاشت.
هنوز چند ساعت نگذشته بود که در خانه را زدند بهروز بود از قبل چاق تر شده بود انگار دو سه راس هندوانه اعلای ده کیلویی زیر پیراهنش قایم کرده بود. گردنش عین تنه درخت هزار و پانصد ساله شده بود. (البته برای جذب توریست بسیار مفید بود) خلاصه، دوره بازنشستگی خوب به مزاجش ساخته بود. با آن هیکل گنده و بدقواره اش یک لحظه شک کردم بتواند از در داخل حیاط شود اما متاسفانه وارد شد) صورتش مثل تافتون سر محل، بزرگ شده بود و لپ هاش باد کرده بود، برای روبوسی جدا نمی دانستم کجای این صورت پهناور را ماچ کنم.
چند دقیقه ای می شد که داخل خانه نشسته بود، زبان این مرد گنده که یقینا (با این هیکل بدقواره) طولش به دو سه متری می رسید، نمی توانست بی حرکت بماند. زبان درازش جنبید و گفت: چطور می تونی روی زمین بنشینی، من اصلا عادت ندارم، نشستن روی زمین برای زانوها خیلی ضرر داره، من اگه جای تو بودم یه دست مبل می خریدم ، می ذاشتم توی خونه راستی یه مبل فروشی آشنا دارم اگه بخوای زنگی می زنم مبل بیاره مشکلی نداره؟
من که از شدت ناراحتی ورود این خلمن چانه خشکم را به دستم تکیه داده بودم بعد از شنیدن حرفهایش در همان حالت خشکم زد و تبدیل به مجسمه تفکر شدم به احتمال قوی سکته ی ناقص کرده بودم زبانم به کامم چسبیده بود و نمی توانستم به این مردک بگویم: (آخه مرتیکه ی گامبول چندرغاز ماهیانه من، کی به خرید مبل می رسه؟
بهروز وقتی دید چیزی نمی گویم، گفت (پس مشکلی نداره) و شروع کرد به شماره گرفتن و بعد بهترین و گران ترین دست مبل را سفارش داد .
سکته ی ناقص بنده تبدیل به کامل شد و بیهوش روی زمین افتادم .....
Design By : Pichak |