سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

ای دختر عقل و خواهر دین !
وی گوهر درج عز و تمکین !
عصمت شده پای بند مویت
ای علم و عمل مقیم کویت !
ای میوه شاخسار توحید!
همشیره ماه و دخت خورشید!
وی گوهر تاج آدمیت !
فرخنده نگین خاتمیت !
شیطان به خطاب (قم) براندند
پس تخت تو را به قم نشاندند
کاین خانه بهشت و جای حواست
ناموس خدای جایش اینجاست
اندر حرم تو عقل ماتست
زین خاک که چشمه حیاتست
جسمی که دراین زمین نهان است
جانی است که در تن جهان است
این ماه منیر و مهر تابان
عکسی بود از قم و خراسان
ایران شده نور بخش ارواح
مشکات صفت به این دو مصباح
از این دو حرم دلا چه پرسی
حق داند و وصف عرش و کرسی
هر کس به درت به یک امیدی است
محتاج تر از همه (وحیدی) است

قصیده ای از آیت الله وحید خراسانی


نوشته شده در پنج شنبه 86/1/23ساعت 9:8 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

جمعه شان را فروخته اند
شنبه هایشان را نیز
یکشنبه هایشان را هم
و خواهند فروخت تمام هفته شان را
و درخت سدر پرچم لبنان را
که چوب مرغوبی دارد
جوانان لبنانی در (مارون الراس) جان بازی می کنند
جوانان عرب در ( الشباب ) دبی، فوتبال
آهای!
شما که غیرتتان به (بحر المیت ) می ریزی
سر بوش را بیاورید برای کنفراس سران
و صبحانه
املت (اولمرت ) بخورید
سران شبه قاره، تمر هندی بمکند
و اندونزی روی خط استوا لم بدهد
کرزی! آسوده بخواب
ژنرال مشرف، مُشرف به اوضاع است
.....
نظر سنجی ها نشان می دهد
99 درصد دنیا از صهیونیسم متنفرند
98 درصد دنیا از بوش و بلر
اما 100 درصد جانشان را دوست دارند
و پیتزا را
 و شنا در ساحل صور را
به صلاح: صلاح الدین نیست
که بیاید به میدان
حتی اگر
صبر ایوب تمام شده باشد
شاید دست به دامان رابین هود شوند
یا ناتو
یا امیر عبدالله
که تقبل کرده پول MRI کودکان زیر آوار قانا را یا مبارک - رامسس چهل و هشتم -
که حساب کرده کرایه بولدوزرها را
....
و لبنان خواهد ماند
چرا که پرچمش سرخ است
و سدر
درختی همیشه سبز
کودکانمان چشمانی درشت خواهند داشت
تا زودتر به تاریکی عادت کنند
 و هر شام
با اسطوره سید حسن نصرالله
به خواب خواهند رفت .

عباس احمدی


نوشته شده در چهارشنبه 86/1/22ساعت 11:58 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

عشق موعود
می سوخت به سبک شمع، نه دود نداشت
می مرد ولی زخم نمک سود نداشت
بر وعده وعید عقل دل خوش می کرد
آن جامعه ای که عشق موعود نداشت

قبر بی نشان
یک
روز به آخر جهان مانده بیا
دل، یخزده روی دستمان مانده بیا
دنیا همه گور عاشقان است ، بیا
یک قبر هنوز بی نشان مانده بیا

تبار عاشقی
تنهایی و عاشقی، تبارم این است
خون خوردن و انتظار، کارم این است
دو چشم همیشه خیس با یک دل تنگ
آقا همه دار و ندارم این است

مکتب عشق
سرمایه عاشقان هستی ناز است
با هیچ کسی مگو که این یک راز است
از شور دعای ندبه اش فهمیدم
که مکتب عشق ، جمعهها هم باز است

عباس احمدی


نوشته شده در پنج شنبه 85/12/24ساعت 9:47 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 85/11/25ساعت 10:31 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

بمبی که سوز عشق تو در جان ما گذاشت
چندین هزار کشته و زخمی به جا گذاشت
چشمان عاشقت که مرا تا خدا کشاند
قانون سخت جاذبه را زیر پا گذاشت
پل زد کمان ابروی تو بر پل صراط
دریای عفو در عطش کربلا گذاشت
دریا که دست تو، ملوانان که مست تو
بر کشتی اش چه خوب خدا ناخدا گذاشت
آتش کجا اثر به جمال خلیل داشت؟
داغ تو شعله روی دل خیمه ها گذاشت
ای کاش در غلاف ، دو پایش شکسته بود
تیغی که دست بر رگ خون خدا گذاشت
دستان بی حیای شب از آسمان به زور
خورشید را گرفت و سر نیزه ها گذاشت
گریه امان نداد و ابهام شعر من
سرپوش روی عاقب ماجرا گذاشت

عباس احمدی


نوشته شده در شنبه 85/11/21ساعت 1:10 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

((آسمان تاریک شد ))

       السلام ای شاهد غیب و شهود
سرخی رخساره یاس کبود
السلام ای بر رضای حق رضا
ای فروغ چشم ختم الانبیاء
پس سلام من به اصل دوده ات
بر رخ در خاک خون آلوده ات
کی رود از یادم ای یکتاپرست
شمر روی سینه ات از کین نشست
همچو بسمل پیکرت بر روی خاک
قطعه قطعه، ریز ریز و چاک چاک
شمر بهر کشتنت خنجر کشید
از قفا سر از تن پاکت برید
زین جنایت آسمان تاریک شد 
مرگ هستی گوئیا نزدیک شد
رخنه در چرخ زمان افتاده بود
لرزه بر کون و مکان افتاده بود
راس پاکت را به روی نی زدند
طبل شادی بهر ملک ری زدند
ناسپاسان حق تو نشناختند
بهر غارت بر خیامت تاختند
خیمه هایت را در آتش سوختند
چشم ها را بر غنائم دوختند
کودکانت واله و حیران شدند
در بیابان زار و سرگردان شدند
ذکرشان در کربلا شد منجلی
با نوای یا محمد یا علی
دفترت را مهر نیلی می زدند
دخترانت را به سیلی می برند
کودکی مانند گل پژمرده بود
بسکه بر او تازیانه خورده بود
خواهرت زینب ز پا افتاده بود
غنچه ها از گل جدا افتاده بود
کاش می بودم میان جمعشان
تا ببینم سوز و ساز اشکشان 
ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 85/11/3ساعت 7:46 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

تازگی ها تو دل برو شده ای
چون که راننده ی ریو شده ای
هی می آیی و می روی انگار
کش کش است و تو هم کشو شده ای
هی چپ و راست دنده چار نرو
کمی آرام ، تندرو شده ای
چه قدی ناگهان به هم زده ای
چه بلا برده ای یهو شده ای
گر چه کوتاه مثل کت بودی
قد کشیدی و پالتو شده ای
شنل و عینکت مبارک باد
نکند همسر زورو شده ای
آمدی اول صف از آخر
به گمانم عقب - جلو شده ای
آن سلام خودت چه عیبی داشت ؟
که مزین به این hello شده ای
لهجه ات را مگر عمل کردی؟
مدونای شماره دو شده ای
آدرست را سراغ می گیرند
ای ول ! ای ول ! چه تابلو شده ای
زیر و رو می کنی دل ما را
مثل تحویل سال نو شده ای
کوچه ی آشتی کنان بودی
ولی اکنون پیاده رو شده ای
پیش از این ها جزیره ای متروک
اینک اما زلاند نو شده ای
بارک ا... آفرین احسنت !
که چطو بوده ای چطو شده ای !
پدر خلق را مزن به زمین
تو مگر مادر جودو شده ای ؟
کام ما را نمی کنی شیرین ؟
ای که مثل کلم پلو شده ای
با بقیه ( بیا بیا ! ) هستی
با من اما ( برو برو!) شده ای
غزلم در دلت اثر نکند
نکند اهل شعر نو شده ای
گندم آسیاب خلق شدی
گر چه با داس ما درو شده ای
گر چه حق مسلم مایی
پیش دشمن ولی ولو شده ای
چون انرژی هستی افسوس !
حق من هستی و وتو شده ای

پس بیا و برو که انصافا
تازگی ها تو دل برو شده ای

اندیشه معاصر


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 10:17 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

مشرقی مرد تمام آب ها !
باز گرد ، آشفته کن این خواب ها
بت شکن ،‏خشم هزاران آینه
بشکن این نقش ریا از قاب ها
یا نفس های مرا از من بگیر
یا جدایم کن از این گرداب ها
کاش طوفان می شدی دریای من
تا که می مردند این مرداب ها
بعد زیبا می شدی خورشید من
در سکوت مبهم مهتاب ها
سهم من یک انتظار آتشین
انتظارت ، قسمت بی تاب ها
نامدی و عمر من پایان گرفت
مشرقی ، مرد تمام آب ها


نوشته شده در چهارشنبه 85/10/6ساعت 9:23 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

خانه ام ابری است ....

خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابری ست با آن .
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچید.

یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من ! آی نی زن که تو را آوای نی
برده ست دور از ره ، کجایی؟
خانه ام ابری است اما
ابر بارانش گرفته ست .
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره .
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی ،‏در این
دنیای ابر اندود راه خود را دارد اندر پیش .
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
و زان دلخستگانت راست اندوهی فراهم‍؛
تو را من چشم در راهم
شباهنگام ، در آندم که بر جا دره ها چون مرده
ماران خفتگان ؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و
کوهی دام
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم ؛
تو را من چشم در راهم .


نوشته شده در سه شنبه 85/9/28ساعت 9:34 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

لنگ انداخت پیش پاهایم
مرد گرمابه دار کیسه به دست
برد از پله ها پایین
در حمام را به رویم بست

صبح جمعه چه قدر می چسبید
سیرت و صورتی صفا دادن
مثل ماهی در‏آمدن از تنگ
توی حوض بلور افتادن

شوخ چشمانه برد شوخ از من
کنج گرمابه مرد حمامی
روی دیوار محو من شده بود
شاه با چشم های بادامی

همه سو چشم هایش می چرخید
توی آیینه های زنگاری
سقف آیینه کاری حمام
باغ بادام بود انگاری

تیغ برداشت تا صفا بدهد
صورتم را که گرد غربت داشت
تیغ لغزید و مرد حمامی
گل سرخی به گونه هایم کاشت

درمیان بخارها می شد
از لب زخمی انار نوشت
یا که آرام رفت و بر دیوار
شعر سرخی به یادگار نوشت

آن طرف در میان کاشی ها
شاه با چشم های تلخ اسیر
این طرف در میان آینه ها
سایه ی زخمی امیر کبیر ...

سعید بیابانکی



 

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 1:24 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak