آسمان مال من ...
در را که باز کرد، هوای دم کرده و بوی عرق مشامش را آزرد . بی خیال هوا کاپشنش را درآورد و گوشه ی حسینه انداخت. نگاهی به جمعیت که دور تا دور حسینیه نشسته بودند انداخت. آنهائی که شور بیشتری داشتند وسط حسینیه حلقه زده بودند . مداح هم وسط حلقه ایستاده بود . میکروفون را در دست راستش و چراغ قوه ی کوچکی بین انگشت سبابه و انگشت میانی اش گرفته بود . نور سبز چراغ قوه تنها می توانست کاغذ شعری را که با انگشت های پائینی اش نگه داشته بود ، روشن کند . زیرپوش مداح خیس عرق بود . بقیه اما لخت بودند و چنام محکم بر سینه هایشان می کوبیدند که قطرات عرق به هوا می پاشید . دو ساعتی می شد که جماعت سینه می زدند . گاهی ایستاده ، گاهی نشسته ، گاهی سنگین و گاهی هروله کنان ؛ اما حالا نشسته بودند . جوانک راه خود را از میان جمعیت باز کرد و نزدیک حلقه نشست و مثل بقیه شروع کرد به سینه زدن مداح همچنان بالا و پائین می پرید و با شور و حرارت خاصی می خواند . مجلس هم شور گرفته بود ناگهان مداح سکوت کرد ، جمعیت اما به سینه زدن ادامه می دادند . مداح گفت ( اینجا دیوونه خونه است ، هر کس اینجا اومده دیونه است . دیوونه تماشاچی نمی خواهد . به عشق ارباب لخت شوو محکم به سینه بزن ، حسین ، حسین ، حسین ... ) مرتضی صفائی
جماعت بلند شدند جوانک هم ؛ هنوز پیراهن مشکی اش را در نیاورده بود . مشغول حسین حسین گفتن و سینه زدن بود که بغل دستی اش گفت : داداش:پیراهنتو چرا در نمی یاری ؟
- چرا در بیارم .
- حال سینه زدن به لخت شدنه .
- من دنبال حال نیستم ، دنبال معرفتم .
- تو اگر معرفت داشتی تا الان لخت شده بودی . این را گفت و مشغول سینه زدن و گفتن ذکر حسین شد . جوانک اما ناراحت شده بود . می خواست بی خیال شود که مداح دوباره گفت : خسته نشی ها ! ماشاء الله ! او نایی که لخت نشده اند ،تذکره ی کربلا شون امضا نمی شه ها ، بکوب به سینه ات ، تا بشه مثل سینه ی زخمی ارباب ، حسین ، حسین ، حسین ... ) را خود را از میان جمعیت باز کرد . کاپشنش را از گوشه ی حسینیه ورداشت . برای آخرین بار نگاهی به جمعیت کرد .
مداح همچنان بالا و پائین می پرید . جمعیت هم همینطور . در را باز کرد . هوای تازه به صورتش خورد.
احساس خوش آیندی کرد . کفش هایش را پوشید و به حیاط حسینه آمد . چند پیرمرد گوشه ی حسینیه ایستاده و مشغول صحبت بودند . تازه پایش را از حیاط بیرون گذاشته بود که صدای محزون زنی او را متوجه کرد . آقا تو رو به امام حسین (ع) کمک کنید؛ شوهرم مرده ، منم و سه تا بچه ، خیر از جوونی است ببینی ؛ به خاطر خدا به من و بچه هایم رحم کنید ... ) دیگر عجز و ناله های زن را نمی شنید ، حواسش متوجه دختر چهار ساله ای بود که داشت از سرما یخ می زد و چادر کهنه و خاکی مادرش را چسبیده بود . دست کرد جیبش و یک اسکناس پانصد تومانی به زن داد . خدا عوضتون بده ، امام حسین (ع) نگهدارتون باشد ...
قدم هایش را تند کرد . شاید می خواست از زن فقیر و دخترش فرار کند . اما تصویر دختر بچه و نگاه معصومش هنوز در ذهنش می درخشید . قطرات گرم اشک به صورتش جاری شده بود . و حالا لب هایش هم تکان می خورد ؛ گویی چیزی زیر لب زمزمه می کرد :
حسین ، حسین ، حسین ....
Design By : Pichak |