آسمان مال من ...
گویند: طالب علمی بود بی طالع، هر گاه می رفت که رخت بشوید هوا ابر می شد و باران می بارید . روزی به دکان بقال رفت که صابون بخرد، درهمی به بقال داد و گفت:آن را بده، اسم نبرد، بقال نفهمید، که او چه می خواهد؟ گفت: روغن می خواهی یا برنج یا آرد؟ هر چه نام برد گفت: نه، آخر بقال گفت : صابون می خواهی؟ گفت: آهسته که آسمان نداند!
نوشته شده در پنج شنبه 87/2/12ساعت
9:30 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |