سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

                                                                            

 به هوش که آمدم (چون فکری کردم حتما مرا به بیمارستان برده اند) گفتم: من کجا هستم؟ دورو برم را که نگاهی کردم دیدم همنجایی هستم که بی هوش شده بودم و این بهروز گامبول حتی حاضر نشده بود مرا تا بیمارستان ببرد. هنوز گیج و منگ بودم که بهروز آمد و گفت: مبل ها را آوردند، برو پولشو حساب کن در تمام عمر 30 ساله ام انسان به این پررویی ندیده بودم. خیلی دوست داشتم خفه اش کنم اما باید باور می کردم: آن گردن عریض و کلفت در دستهای بنده قرار نمی گیرد.
یک چک برای ماه بعد به آنها دادم البته یقین داشتم ماه آینده باید در زندان آب خنک نوش جان کنم.
روی مبل لم داده بود و لنگهای گنده اش را گذاشته بود روی میز دلم برای میز بیچاره که باید چند تن وزن را تحمل می کرد می سوخت البته میز و صندلی و تلوزیون و همه وسایل حتما دلشان برای این مفلوک بیچاره، می سوخت بلکه آتش بود.
یک سریال ایرانی از تلوزیون نشان می داد من خیالم راحت بود تا سرگرم دیدن فلیم است فکرش به خرید چیزی خطور نمی کند در نتیجه حس ماه آینده ی بنده زیاد طول نخواهد کشید. در همین افکار بودم که ناگهان چشم بهروز به دیوار منزل داخل تلوزیون افتاد و خواست چیزی بگوید بنده به یقین درک کردم بدبختی دوم اینجانب شروع شده است.
گفت: چند ساله خونتو ساختی؟ خیلی قدیمی سازه. رنگ دیوارش کلاً رفته، اعصاب آدم رو خط خطی می کنه روحیه ی آدم رو کسل می کنه، به نظر من یه رنگ می خواد چطوره زنگ بزنم بیان کاغذ دیواری بکشند / بزنند.
ایندفعه بنده کمی عرضه ی خودم را بدست آورده بودم کمی زبانم را در دهان مبارک چرخاندم و با بی شرمی تمام سرم را به نشانه ی رضایت تکان دادم واقعاً از آن هیکل و آن دست های 10 تنی می ترسیدم کافی بود با همان دست فقط یک ضربه به فک اینجانب بنوازد آنوقت فوق تخصص ارتوپدی هم نمی توانست فک پایین بنده را از فک بالایم تشخیص دهید.
می دانستم تا تلوزیون در سر جایش باقی است. مشکلات بنده نیز باقی خواهد بود.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/15ساعت 10:45 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak