سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

توی کلاس، بعضی ها چرت می زدند، بعضی ها برای هم، نامه می نوشتند. بعضی ها هم مثل من، سر تا پا گوش بودند. حرف های دبیر بینشمان، مثل همیشه به دل می نشست. دلم می خواست برای یک بار هم که شده به حرف هایش عمل کنم و نتیجه اش را ببینم. در راه بازگشت از مدرسه، ویترین مانتو فروشی ها را از نظر می گذرانم. چقدر از مانتوهای چهار خانه ای که امسال مد شده، بدم می آید. هیچ وقت ترکیب رنگ های متضاد را نپسندیدم. نمی دانم با آن صد هزار تومانی که دیشب بابا برای خرید عید تقدیمم کرد چه کار کنم؟ در کمدم که باز می شود، انبوه لباس ها بر سرم آوار می شوند، راستش امسال هیچ چیز چشم گیری در بازار ندیدم. اصلا همان مانتوی زرشکی پارسالم، آخ هم نگفته! آن قدر خوش رنگ و خوش دوخت است که تا به حال نمونه ای را ندیده ام. تصمیم را گرفتم؛ امسال مانتو نمی خرم.
چقدر مانتوهای چهار خانه ای که امسال مد شده قشنگ است. تصور داشتن یکی از آن ها هم دهان را شیرین می کند. بچه های مدرسه از خرید عید می گویند؛ از لباس های که مد شده؛ از قیمت های سر سام آوری که آن ها به راحتی در موردش حرف می زنند. امروز مریم به آستین پاره ی ژاکت مامان که از زیر مانتوام بیرون زده بود نگاه می کرد. آرام دستم را زیر نیمکت بردم و آستین را به داخل تا زدم. مانتو پیشکش، امشب مامان را راضی کنم تا آن ژاکت پنج هزار تومانی فروشگاه سرکوچه را برایم بخرد.
آقا این مانتو ها چنده؟
بیست هزار تومان
پنج تا تو سایزهای مختلف می خوام ، صد هزار تومان را روی میز گذاشتم و مانتوها را با شعف برداشت و مستقیم به خانه ی خانم نهاوندی رفتم، فاطمه خانم، زن دست به خیری است که همیشه بساط گل ریزان راه می اندازه با دیدن مانتوها چشم هایش از شادی می درخشید .
دستت درد نکند دختر جون، ایشاء الله عاقبت به خیر بشی. ایشاالله خوش بخت بشی - خانم نهاوندی دلم می خواد به دست کسانی برسه که واقعا محتاجند.  - خیالت راحت باشه خوب می دونم به کی بدمشون
پیچ کوچه را که رد می کنم تا سر خیابان می دوم. نمی دانم چرا امروز آسمان این قدر آبی است. آبی بدون حتی یک تکه ابر.

 


نوشته شده در سه شنبه 87/12/20ساعت 12:47 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak