سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

یکی از روزهای گرم و آتشین تابستون که حسابی ... میزنه بالا، آقا سعید داشت تو خیابون فکرکنان قدم می زد و می رفت، خیابون که نه همین شیخونه خودمون، رفت سر قبر میرزای قمی دست به دامن میرزا شد که .....
وقتی زیارتش تموم شد و اومد بیرون، اصلا فکرش رو نمی کرد که این دفعه با این سرعت دعاش مستجاب شه، نگاهش افتاد به یه گوشه و با استرس زیاد و با قدم­هایی که روی هوا ورمیداشت رفت جلو، مونده بود چی بگه ....  یه دفعه مثل فنری که از جا کنده میشه گفت خانم شما صیغه میشین....
خانم که حسابی خنده اش گرفته بود و آب شدن سعید رو داشت زیر چشمی دید می زد، گفت بله، قند تو دل این پسر آب شد و با یه بشکن گفت ای ول میرزا ...
ولی سعید نمی دونست که تازه اول بدبختی شروع شده، رفتن بیرون و با هم صحبت کردن و صیغه رو جاری کردن، حالا بگرد دنبال مکان، خونه خالی، ولی از نوعه مطمئنش ....
هر چی آقا سعید تلاش کرد، فایده­ ی نداشت، تا این که ضربان ذهنش تند شد و با یه بشکن یه شماره گرفت
سلام علیکم ....
بعد از نیم ساعت یه ماشین جلوی پاشون ترمز زد و یه بوق به ماشین کشید – سعید سرش رو برگردوند دید بله آقای راننده تشریف آوردند...
سوار شدن آقا سیعد به اصغرآقا گفت برو کاشون – آیینه رو تنظیم کرد و یه بسم الله گفت و زد تو دنده به ...

 

ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 90/6/19ساعت 12:36 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


Design By : Pichak