آسمان مال من ...
من سرجمع ده تا رفیق دارم که به حمد و قوه الهی هشتتای آنها دیگر ایران نیستند.
مازیار هم یکی از این هشت نفر است که یک سال پیش به یک جای دور مهاجرت کرد.
بعد هم سر ِ یک سال مجدداً فیلش یاد هندوستان کرد و دست زن وبچههایش را گرفت تا برای تعطیلات کریسمس، برود ایران و رفت.
گویا همانطور که ده ساعت در صندلی هواپیما فرو رفته و از فرط بیکاری کَفبُر شده بود، پیش خودش فکر کرد، حالا که به لطف خدا دو تا بچه خوب و سالم دارد و حوصله بچه دیگر را هم ندارد، بیاید و توی همین سفر ایران سر ِ خطوط انتقال بوووق را ببندد تا از این به بعد پول اضافی برای بادکنکهای شب جمعه ندهد.
بعد هم در همان ارتفاع چهل هزار پایی، تصمیماش را به سمع همسرش رسانده و اوکی را گرفته و خلاصه همه چیز ردیف.
از اینجا به بعد را مازیار تعریف کرده:
رسیدیم ایران و کوهی از آدم به استقبالمان آمد وما را بردند خانه.
شب را خانه پدری خوابیدیم.
صبح دور میز صبحانه نشستیم.
بچههایم به قصد تخریب خانه، شیطانی میکردند و به هیچ صراطی مستقیم نمیشدند و روی اعصاب پدرم رژه میرفتند همان وسط با احتیاط از پدرم پرسیدم که نظرش با بستن لولههای انتقال فلان چیست؟
پدرم هم گویا فکر کرده که اگر این دو تا بچه بیشتر بشوند، احتمالاً بار بعد با تانک از روی خانه عبور میکنند، فلذا پدرم استقبال شدیدی با تعطیل کردن خط تولیدم کرد.
بعد هم همان وسط صبحانه به زور و ضرب از روی سفره بلندم کرد تا من را ببرد بیمارستان و کار را یکسره کند.
هر چقدر هم التماسش کردم که لااقل بگذارد چائی را تا ته بخورم، موافقت نکرد .
بیمارستان شلوغ بود.
از در و دیوار پلاکارد آویزان کردهاند در مدح بستن لولههای انتقال فلان:
زندگی بهتر بچه کمتر، زندگی بهتر اصلاً بدونِ بچه، کریستف کلمپ: اگر من لولههایم را نمیبستم، آمریکا را کشف نمیکردم، ادیسون: موفقیتم در کشف برق را مرهون پدر و مادرم هستم و صد البته دکتر لولهبندم، کاملاً قانع شدم که بستن لولهها کار خردمندانهای است.
نوبتمان شد
دکتر به زور آن را به بالا کشید و به یقهام گره داد که انگاری مسابقه طناب کشی بود، همانجا بود که مفهوم پاپیون کردن را فهمیدم، چون واقعاً آن دوتوپ مورد نظر، دقیقاً کنار سیبک گلویم بودند، تحت همان فشار گفتم که آقای دکتر من میترسم (منظورم این بود که غلط کردم).
دکتر هم گفت: عیب نداره ، رستم هم که اینجا بیاید میترسد (منظورش این بود که گند زدی ساکت باش).
نصف شب با درد بیدار شدم، درد در حد تیم ملی، در حد درد زایمان، در حد جدائی روح از بدن (و نه جدائی نادر از سیمین)، بعد هم رفتم دستشوئی، همه چیز به رنگ بادمجان شده بود، توپها به اندازه گلابی، فردایش به دکتر زنگ زدیم، سبیل خاوری گفت که خوب میشه، تحمل کن درد رو که به شب جمعهاش میارزه.
سه روز با درد و فحش گذشت ولی بهتر نشد، رفتیم یک دکتر دیگر تا که پکیجمان را دید، گفت که عفونت کرده، سبیل خاوری به علاوه خطوط انتقال فلان، هفت هشت ده تا خط انتقال چیزهای دیگر را هم قطع کرده مثل همین پیمانکارهای آب که حین حفاری، لوله گاز و تلفن و برق را هم شرحه شرحه میکنند، بعد هم آنتیبیوتیک و ده روز استراحت مطلق و اینها.
مسافرت زهرمارمان شد، کل مهمانیهای خاندان مالیده شد و ماجرا را به هر کس (از ده ساله تا 100ساله) که میگفتیم، خیلی نرم بهمان میگفت: ای بابا، چرا به من یه ندایی ندادی؟
انگاری همه در کارلوله بستن بودند، از ایران برگشتیم، رفتیم یک دکتر که چکمان کند، دکتر هم گفت که این روشی که سبیل خاوری شما را مقطوعالنسل کرده، مربوط به دوره “مائو” بوده که چینیها را شکنجه وار، ابتر میکردهاند، من هم جهت آبروداری گفتم رفتهام کلمبیا وعمل کردهام تا خدای نکرده نکته منفی وارد پرونده میهنمان نشود.
خلاصه، از چند روز پیش که رفیقمان ماجرا را اینطوری از پشت اسکایپ تعریف کرده، من توان نگاه کردن به هیچ گلابی یا بادمجانی را ندارم، آدم سبیل کلفت هم که میبینم، دردم میآید، اصولاً با دست بردن در کار خدا هم مشکل پیدا کردهام، از مائو هم حالم به هم میخورد، شما هم نکنید این کار را، اگر هم میخواهید بکنید، لااقل دکتر بیسبیل پیدا کنید......
Design By : Pichak |