سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

بر اساس مطالعات یک پژوهشگر آمریکایی ، مغز زن ها از نظر بیولوژیکی با معز مردها تفاوت دارد .
وزن مغز زن ها 100 گرم از مردها کمتر است ، اما نه به این معنی که زن ها از هوش کمتری برخودار هستند .
نوشته شده در یکشنبه 85/8/28ساعت 9:58 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

من حتی قطعه ای کوچک از کویر خشک طبس را به تمام جنگل های سبز شمال عوض نمی کنم چگونه فقر و نیاز و بندگیم را به غنیای جنگ معاوضه کنم «کویر این قلب تشنه زمین ، حتی به اندازه ریشه ای خشک تعلق به غیر ندارد ، با تمام تشنگی اش ابراهیم وار بلکه حسینی وار ، نه از باد طلب امداد می کند و نه از ابر طلب باران .
کویر ، با تمام عجز و نیاز ، دست گدایی به سوی حق می آزد و یقین دارد ، آسمان بی ابر هم می بارد ، اگر خدا خواهد .
من حتی قطعه ای کوچک از کویر خشک طبس را به تمام جنگل های سبز شمال عوض نمی کنم چگونه سوز و تشنگی راز الهی را به سر سبزی جنگ معاوضه کنم .
کویر هر روز از صبح تا شام ‍ ، محو تماشای وجه دلارای خورشید است و هر آن بر سوز و تشنگی اش افزوده می گردد.
هر لحظه تشنه تر و هر دم پر سوز تر اما شب خلوتگاه کویر است با خدایش ، ذره ذره این خاک «حق» می گوید و جز حق در این زمین ترک خورده یافت نمی شود . آنگونه که حق ، خودش می گوید: «انا عند المنکسر القلوب » و من در قلب های شکسته ام ،‏و کدامین قلب شکسته تر از کویر ؟
من حتی قطعه ای کوچک .....»
کویر گر چه از تشنگی رنج می برد اما آسمانی دارد زیبا و پر ستاره که هیچ کس حتی لحظه ای از دیدنش خسته و ملول نمی گردد . و  حسین (ع) گر چه تشنه است و خسته اما آسمان قلبش پر ستاره است و نورانی
شاید امید زنده بودن کویر فرا رسیدن شب و نظاره کردن آسمانش باشد و کویر ، گویی از ازل پیمانی با حسین(ع) بسته .

«عباس احمدی»

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 85/8/27ساعت 11:1 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

دل و می بری و روی نهان می کنی چرا   خود می کشی مرا و فغان میکنی چرا؟
بر تیره غمزه ات دل جان هر دو راست میل           تیری دریغ از این دل و جان میکنی چرا؟
گر در خیال مرهم دلهای خسته ای        پس تار ، طره مشک فشان میکنی چرا ؟
تا چند روی نشان میدهی بخلق            راز مرا ز پرده عیان میکنی چرا ؟
چون چشم التفات تو با حال دیگریست  اشک مرا ز دیده روان میکنی چرا؟

 

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 85/8/26ساعت 11:34 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

خواستم برایتان ، در رابطه بهار ، یک متن ادبی بنویسم ؛ نوشتم ؛ اما بعدش ، جایت خالی ، حسابی خندیدم . باور کن با این متن بی حساب و کتاب آبروی هر چی ادیب و نویسنده بود را ، یک جا بردم ، اگر جناب سعدی و خاقانی یا عبدالرحمان جامی ، اراجیف پیش گفته را می دیدند ، بی شک ، دق می کردند ، بالاخره تصمیم گرفتم ، شعری را از کسی ، کش بروم البته با ذکر نام شاعر :

راستی راستی راستی

می آید

آرام آرم

خوشتر از خورشید ... شعری آزاد بود از سلمان هراتی .

حالا در کمال ناباوری شعری در میاه های حماسی را ببین در مورد بهار

بر لشکر زمستان ، نوروز نامدار          کرده است رای تاختن و قصد کارزار

خلاصه ای از آن متن وحشتناک ادبی که جامعه ادبی را بالکل غم زده بلکه مصیبت زده کرد را می آورم : بهار که می آید ، همه چیز نو می شود حتی آدم را یک نشاط و شادی خاصی فرا می گیرد . حس می کنی یک انرژی تمام ناشدنی قلقلکت می دهد ، و مجبورت می کند از خانه بزنی بیرون .

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 85/8/26ساعت 11:6 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

رفاقت از رفق و مدارا است و رفیق کسی است که با همتای خود مدارا کند گر چه به ضررش تمام شود ، چرا که شادی خود را در شادی رفیق خود می بیند و و نارحتیش را غم همتای خود می داند خلاصه در شادی او شاد است و در ناراحتی است غمگین  آقا دوستی فوق رفاقت است و قابل زوال نیست بر عکس رفاقت که گاه به خاطر مسائل جزئی کدر و تاریک می گردد . اما عوام الناس سعی و همتشان بر رفاقت است. و دوستی مخصوص اولیاء الله است چرا که رسیدن به مقام عقل و تطهیر وهم و خیال ، کار هر کس نیست .


نوشته شده در جمعه 85/8/26ساعت 10:23 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

الهی آفریدی رایگان و روزی دادی رایگان ، بیامرز رایگان ، تو خدایی نه بازرگان
                                                                           (خواجه انصاری)

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست    راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش  

 

 

 


نوشته شده در جمعه 85/8/26ساعت 10:8 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


با من بی کس تنها شده یارا تو بمان     همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دیگر رفتنیم       تو همه بال و بری تازه بهارا  تو  بمان


نوشته شده در پنج شنبه 85/8/25ساعت 11:56 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

ز بس بستم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من   تو آمد رفته رفته ، رفت من آهسته آهسته

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/8/25ساعت 11:47 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

می گن اسبت رفیق روز جنگ

مو می گویم از او بهتر تفنگ

سوار بی تفنگ قدرت نداره

سوار وقتی تفنگ داره سواره

تفنگ دسته نقرم را فروختم

برای وی قبای ترمه دوختم

فرستادم برایم پس فرستاد

تفنگ دسته نقرم داد و بیداد

دادو بیداد


نوشته شده در شنبه 85/8/20ساعت 10:28 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

از پرده پا بیرون منه خجلت مده مهتاب را

بر هم مزن ای نازنین تصویر صاف آب را

گفتم بخوابم تا دمی ز اندیشه ات فارغ شوم

لیکن تو بر هم می زنی نیلوفرانه خواب را

گر برقع از رو بر کنی هنگام شب ای چون پری

صد پاره بینی از حسد پیراهن مهتاب را

گفتم به وصلم مژده ده طاقت ندارم شوق را

ریگی پریشان می کند اندیشه مرداب را


نوشته شده در جمعه 85/8/19ساعت 11:41 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<   <<   16   17      

Design By : Pichak