سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

علامه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (ره) معروف به کمپانی در دوم محرم الحرام سال 1296 هجری قمری در شهر مقدس کاظمین زاده شد . بعضی منابع زادگاه ایشان را نجف اشرف ذکر کرده اند . این جوانه نورسته بوستان محمد آل الله ، در دو سالگی از نعمت مهر مادی محروم شد . خانواده او از خاندانهای معتبر و متدین نخجوان ( جمهوی آذربایجان کنونی) بودند که بعدها به اصفهان و سپس به کاظمین ، کوچیدند و پدر او - حاج محمد حسن بدل به تاجری موفق و پرخیر گردید و به دلیل دارا بودن شرکت حمل و نقل ، پسر او نیز در بین مردم به کمپانی معروف شد .

علاوه بر آثار مکتوب و ادبی  از جمله الاجتهاد و التقلید و العداله ،‏رساله ای در مشق ، نهایه الداریه و آثار متعدد دیگر ، به شعر و شناخت علامه از شعر می توان اشاره کرد.
شعر علامه غروی شعری است متعهدانه از روی درد و عشق سروده شده ، فریادی که از عمق جانی بی قرار برآمده و در پس کوچه های محبت معشوق ازلی ، طنین انداز گشته است شعر علامه غروی،‏پیش از هر چیز فارغ از هر گونه سبک و قالب و تکنیک ، شعر اهل بیت (علیهم السلام) است . او تمامی هنر خویش را عاشقانه به پای این خاندان می ریزد تا بندگی عارفانه اش را اثبات کند:
«مفتقر» بنده درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
ایشان با اختیار نمودن تخلص « مفتقر» به معنای نیازمند ، بیش از پیش بندگی اش را در درگاه پروردگار ثابت کرده است . از این نظر شاید بتوان علامه را صاحب سبکی مخصوص خود دانست ؛ چه در تاریخ ادب پارسی کم تر شاعری را توان یافت که به تمامی، دیوان خود را مدح و منقبت اهل بیت ( علیهم السلام) اختصاص  داده باشد .
علامه ادیب ، غروی، در غزلسرایی بیش از هر شاعر دیگری به حافظ التفات داشته و به نظر می رسد تعداد زیادی از عزلهای خویش را به استقبال از غزلهای آسمانی خواجه ، در همان وزن و قافیه به سریر سرایش نشانده است که از میان تنها به یک مورد اشاره می کنیم :

علامه غروی :
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
حافظ:
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
علاوه بر حافظ علامه غروی در قوالب مختلف شعری خویش به شعرای دیگری همچون فروغ بسطامی ،‏طائب تبریزی ، سعدی ، خواجوی کرمانی ، محتشم کاشانی ، مولانا و جمال الدین عبدالرزاق و عمان سامانی اقتدا کرده است .
 در انتها دو بند از ترکیب بندی هفت بندی را که علامه غروی در مورد مصائب حضرت زهرا(س) بعد از حضرت رسول (ص) سروده ، به زمزمه جان می نشینیم :

تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینه کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زان شعله هر معمویو هر ویرانه سوخت
آه از آن پیام شکن کز کینه خم غدیر
آتشی افروخت تا هم خم و هم خمخانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت 
گلشن فرخ فر توحید آن دم شد تباه
کز سموم شرک آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمه افعی صفت
تا که از بیداد دو نان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاووس ازل
عامی از حسرت آن جلوه مستانه سوخت

سینه ای کز معرفت گنیجنه اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود
طور سینای تجلی مشعلی از نور بود
سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود
ناله بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گویی اندر طور غم چون نخل آتش بار بود
آن که کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون ، بین کز جفای سامری
نقطه پرگار وحدت مرکز مسمار بود
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آن که جبرئیل امینش بنده دربار بود
از قفای شاه ، بانو با نوای جان گداز
تا توانایی به تن یاقوت رفتار بود
گر چه بازو خسته شد وز کار دستش بسته شد
لیک پای همتش بر گنبد دوار بود 


 


نوشته شده در شنبه 85/11/28ساعت 10:34 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


چشمانم پر از مسجد می شود و تصویر آن در موج اشک هایم شناور می شود
صندوقچه درد هایم را پیش رویش می گشایم
به اشکهایم زبری گونه هایم را می فهمانم
گرچه اشکهایم بازی نفس است اما شاید بتواند بازوی امید شکسته ام را بگیرد
تا زمین نیفتد.


نوشته شده در شنبه 85/11/28ساعت 8:59 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

وبلاگ نویس برتر نمایشگاه بین المللی قرآن :
اینترنت ، منبر دوم تبلیغ اسلام است .
یک طلبه وبلاگ نویس که دو سال پیاپی به عنوان بلاگر برتر عرصه وبلاگ های قرآنی شناخته شده ، اینترنت را منبر دوم معرفی اسلام خواند و گفت :
یک وبلاگ دینی موفق ، ارتباط مستقیم با مطالعه و تحقیق دارد و طلاب نباید از این نکته غافل شوند . امیر عسگری افزود: استفاده از اینترنت و وبلاگ نویسی در عصر تبادل اطلاعات و ارتباطات روشی مناسب برای بیان و نشر فرهنگ این ادبستان عظیم الهی است .
وبلاگ نویس برگزیده نمایشگاه بین المللی قرآن کریم در ادامه بیان داشت : وبلاگ نویسی می تواند نقش بسیار موثر و سازنده ای برای نشر فرهنگ قرآنی در سطح جامعه به ویژه جوانان ایفا کند ؛ زیرا آمار نشان می دهد که تعداد کاربران اینترنت روز به روز در حال افزایش است و طلاب و مبلغان دینی می توانند از این ابزار کارآمد به عنوان منبر دوم تبلیغی خود استفاه کنند .
امیر عسگری از طلاب موفق حوزه علمیه تهران است که از سال 1382 در عرصه وبلاگ نویسی دینی فعالیت جدی دارد و در سال های 1383 و 1384 به عنوان وبلاگ نویس برگزیده نمایشگاه بین المللی قرآن کریم انتخاب و معرفی شده است . هم اکنون وی در وبلاگ شخصی خود به نشانی www.rezvan.persianblog.com به نشر فرهنگ و معارف قرآنی می پردازد.


نوشته شده در شنبه 85/11/28ساعت 8:48 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 85/11/25ساعت 10:31 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

چکیده:
فیلم مستند و جدید (اردوگاه مسیح ) که در این مقاله به نقد کشیده شده است ، فاش می کند که جمهوری خواهان و محافظه کاران جدید حاکم بر کاخ سفید، چگونه از مذهب و کودکان کم سن و سال در راستای اغراض دنیوی و منافع سیاسی( و در واقع ، منافع اقتصادی شرکت های بزرگ صنعتی - نظامی آمریکا) بهره برداری می کنند . نویسنده هر چند می کوشد در طی نقد خود ، از ارزش و سندیت این فیلم بکاهد و پروتستان های انجیلی را از تند روی تخطئه نماید . ولی آنچه برای مخاطب اهمیت درجه اول دارد ، اطاعات بکر و غیر قابل کتمانی است که فیلم در مورد وجود اردوگاه های شست و شوی مغزی کودکان در‏ آمریکا به دست می دهد .

مهتما گاندی زمان گفت ، اگر مسیحیان بر اساس ایمان خود می زیستند، هیچ هندویی در هندوستان باقی نمی ماند . او می دانست ، عقاید بنیادی مسیحیت - مثل جنگ با فقر ، مواظبت از کودکان ، عشق ورزیدن به دشمن خود ، دوری جستن از مادیات و فروتنی کردن - چه قدر نیرومند هستند . اگر کسی خود را مسیحی می نامد ، واقعا باید از این عقاید تبعیت کند .
فیلم جدید و مستند ( اردوگاه مسیح ) مربوط به یک اردوگاه تابستی در داکوتای شمالی است که در آنجا به کودکان شش ساله برای تبدیل شدن به یک سرباز فداکار مسیحی در ارتش خدا آموزش داده می شود . این اردوگاه به عنوان نمونه مکانی است که احساسات فردی در آن به عالی ترین درجات می رسد .
این فیلم توسط هیدی اوین و راشل گاردی ساخته شد . این دو نفر همچنین کارگردانی فیل کودکان بارکا را که سر و صدای زیادی به پا کرد ، بر عهده داشتند ؛ این فیلم در جشنواره فیلم تریبکا در سال 2006 جایزه ویژه هیات داوران را از آن خود کرد و باعث تحسین و بهت بینندگان شد .
این دو کارگردان ، روابط متقابل و روزمره جهانی را ماهرانه تسخیر کردند . این شیروه برای بسیاری از بینندگان فیلم بیگانه است : در آن کودکانی را می بینید که به زبان خود ، از تولد دوباره شان در پنج سالگی سخن می گویند .
ستاره این فیلم پاستور بکی فیشر است ؛ کسی که درباره ماموریت وحشت آور کودکان روی آتش اردوگاهش چنین توضیح می دهد : من می خواهم جوانان متعهد شوند که جان را برای گاسپل فدا کنند ، همان طور که در پاکستان چنین می کنند . در این اردوگاه از کودکان پرسیده می شود : چند نفر از شما می خواهند جانشان را برای مسیح بدهند ؟ از هر طرف سریعا دستان کوچک به هوا می رود . به آنها گفته می شود ما مجبوریم که قدرت دشمن دولت را در هم شکنیم . بکی فریاد می کشد : معنی جنگ است ! آیا شما درآن شرکت می کنید یا نه ؟ دستان کوچک بیشتری به هوا می رود .
این دو کارگردان به پرچم مسیحی اعلام وفاداری می کنند و به یک بازی ویدئویی تحت نام ماجرای خلقت مشغول هستند ، فیلمی که در آن ، فرضیه تکامل رد می شود . یک مادر به کودکانش در تکالیف مدرسه کمکم می کند و به آنها می گوید : که گرم شدن زمین واقعی نیست . علم چیزی را ثابت نمی کند .
سپس این فیلم ما را به محوطه اردوگاه بر می گرداند . در آنجا کودکان برای آموزش روزانه خود جمع شده اند . ناگهان، مشاور اردوگاه یک مقوای برش داده به شکل یک انسان را جلوی گروهی قرار می دهد:
این تصویر مسیح نیست ، بلکه تصویر جرج بوش است . همه کف می زنند و بکی بچه ها را تشویق می کند که به رئیس جمهوری سلام بدهند . بکی مدعی می شود ( رئیس جمهوری بوش از اینکه یک مسیحی است ، افتخار می کند .


منبع www.alternet.org

 


نوشته شده در دوشنبه 85/11/23ساعت 1:0 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

کربلا
مادر، لبهای خشکیده اش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست . بغض گلویم را گرفته بود اما نمی توانستم گریه کنم . دو رد اشک بر گونه های مادر جا مانده بود .
بی صدا گریسته بود وقتی برادر کوچکم را آوردند . هیچ نگفته بود به پدر، که پدر هم پیر شده بود و کنار چشمهای زیبایش چند چروک عمیق و تازه افتاده بود ...
وقتی صدای پای پدر را که به خیمه نزدیک می شد شنیدم ، بیرون دویدم ، فکر کردم حداقل به خاطر علی کوچکمان آبی به پدر داده اند . اول به لبهای بابا نگاه کردم . همچنان خشکیده و داغمه بسته بود و ترک برداشته. نگاهم که به دست پدر افتاد ، ماندم . در یک قدمی پدر بودم و نمی توانستم تکانی بخورم . از دست بابا قطره قطره چیزی بر زمین می چکید که سرخی اش را باور نکردم . به خود آمدم . نگران شدم ، آرام بازوی پدر را لمس کردم و پرسیدم: پدر جان! چه شده؟! زخم برداشته اید؟
پدر جوابی نداد . تنها نگاهم کرد . چشمهایش برق همیشگی را نداشت . پلکهایش را بست . دیگر صدای هیاهوی لشگریان ابن سعد را نمی شنیدم . تنها دو صدا در سکوت دشت به گوش می رسید . صدای قطره های خونی که از دست پدر می چکید و زمین تشنه و ترک خورده آنها را در کام خود فرو می کشید ، و صدای نفسهای پدر، که مثل همیشه آرام و منظم نبود . چه شده بود که این گونه تند نفس می کشید ؟ همزمان با صدای نفس ، آهی فرو خورده نیز می آمد ،‏فهمیدم ، بی اختیار اشکم سرازیر شد . قامت پدر خمیده و نشست .
گفت : عمه ات زینب را صدا بزن !
دستهایم را بر شانه پدر گذاشتم و به قنداقه علی خیره شدم . تیری بلند بر گلوی علی نشسته بود . همان گلوی نازکی که بابا همیشه آن را می بوسید . چرا آن را ندیده بودم ؟! شاید چون باورم نمی شد که به علی کوچکمان آب نداده باشند، و حتی ...
قطرات خون ‍ لباس پدر را سرخ کرده بود . پرسیدم : عمه را صدا بزنم ؟ پس مادر؟... که پدر پیشانی عرق کرده اش را خم کرد و من دیدم قطره های درشت عرق بر قنداقه خونین علی چکید . دستهایم را دور شانه های ستبر پدر حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم . پدر دستهایم را لمس کرد و گفت : برو دختر عزیزم .
آرام و بی صدا به خیمه برگشتم . عمه روبروی مادر نشسته بود . آرام صدایش کردم : عمه جان! پدر شما را می طلبد .
مادر تا این جمله را شنید ، با عجله دستهایش را به ستون خیمه گرفت و از من پرسید : آب نوشید ؟! سرم را پایین انداختم و دست عمه را که برخاسته بود گرفتم و با خود بیرون بردم . دست عمه شانه هایم را فشرد. ناگفته خود دانسته بود . همانطور که به سوی پدر قدم بر می داشت ، صدا زد : برادرم ! و پدر دیگر نتوانست قنداق را نگه دارد . کنار خیم آن را بر زمین گذاشت . شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و با آن مشغول کندن زمین شد . صدای نفسهای پدر همچنان تند و بریده بریده بود . عمه سکوت کرد . و من دیدم که اشکهایش بی صدا و با هق هقی فرو خورده بر گونه هایش جاری شد . پس از آنکه پدر خاک تشنه را به بدن کوچک علی اصغر سیراب کرد. سرش را بالا آورد و از عمه پرسید رباب؟! و من منتظر مادر بودم که بیاید ، اما نیامد . به خیمه رفتم و دیدمش که لبهای خشکیده اش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست .
همچنان دست بر عمود خیمه ایستاده بود و بر پرده بیرونی خیمه خیره شده بود . وقتی متوجه شد ، گفت : به پدرت بگو من در خیمه می مانم . نگران نباشد ... .
و لبهایش را به هم فشرد و دیگر هیچ نگفت... .
بیرون رفتم . تشنه بودم و قطره های اشکم را بر لبانم مزمزه می کردم. پدر صورتم را دید ،‏چهره اش درهم شد، با بغضی فرو خورده گفت : سکینه من ! آرامش من ! بعد از من گریه های بسیار در پیش خواهی داشت . اما تا آن دم که جان در بدن دارم ، با این اشک جان گداز خود دلم را آتش مزن ! پس از آن که کشته شدم ، تو که بهترین زنانی ، سزاوارترین فرد برای گریستن بر من هستی ، مراقب مادرت باش ... .
و من چشمهایم را بستم تا دیگر گریه نکنم . و در دل به خود قول دادم تا به حرف پدر عمل کنم .


نوشته شده در دوشنبه 85/11/23ساعت 9:23 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

بمبی که سوز عشق تو در جان ما گذاشت
چندین هزار کشته و زخمی به جا گذاشت
چشمان عاشقت که مرا تا خدا کشاند
قانون سخت جاذبه را زیر پا گذاشت
پل زد کمان ابروی تو بر پل صراط
دریای عفو در عطش کربلا گذاشت
دریا که دست تو، ملوانان که مست تو
بر کشتی اش چه خوب خدا ناخدا گذاشت
آتش کجا اثر به جمال خلیل داشت؟
داغ تو شعله روی دل خیمه ها گذاشت
ای کاش در غلاف ، دو پایش شکسته بود
تیغی که دست بر رگ خون خدا گذاشت
دستان بی حیای شب از آسمان به زور
خورشید را گرفت و سر نیزه ها گذاشت
گریه امان نداد و ابهام شعر من
سرپوش روی عاقب ماجرا گذاشت

عباس احمدی


نوشته شده در شنبه 85/11/21ساعت 1:10 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


من شاکی ام ، بله شکایت دارم .حتما نمی پرسی از چه کسی؟ چون اصلا برایت مهم نیست . اما اگر کنجکاو باشی حتی اگر برایت اهمیت هم نداشته باشد - می پرسی از چه کسی و چرا شکایت دارم. ولی من از خود تو شکایت دارم . تعجب نکن ، از خود خودت. از تویی که چند وقت است به آینه زل نزده ای، و به چشم های خودت خیره نشده ای. از تویی که مدتی است به خودت فکر نکرده ای . به کارهایت، انگیزه هایت و به نیت هایت . تویی که بار سنگینی را به دوش می کشی و خودت این را انتخاب کرده ای. خودت خواسته ای که تو را مبلغ بدانند و مطمئن بودی که شانه هایت تاب این کوله بار را خواهد داشت . حالا چه اتفاقی افتاده که دیگر از آن پشتکار و تلاش و توکل و توسل خبری نیست؟
حال چرا لنگ می زنی ؟ قرار بود تو راه بروی و دست افتاده ها را بگیری، اما خودت وسط راه مانده ای. انگار قول و قرارهایت را فراموش کرده ای . تو آدمی نبودی که زیر قولت بزنی . قرار بود جواب سوال هایی را که نمی دانی ،‏ندهی . به خودت قول داده بودی که بدون مطالعه حرف نزنی . می گفتی مسئله ‍‍، مسئله است باید درست بیان شود ، سوال کننده چه خوشش بیاید چه نیاید احکام باید درست و دقیق بیان شود . حالا چه شده است که تو هم به خیل تولید کنندگان احکام پیوسته ای و سنگ خواهش های دیگران را به سینه می زنی . قول داده بودی یک مطلب را درست بیان کنی ، از موضوع منحرف نشوی و بحث را کامل و جامع و دقیق به پایان برسانی . قرار گذاشته بودی محرم که شد غسل زیارت کنی ، زیارت عاشورا بخوانی ، به امام حسین (ع) متوسل شوی . دامن زینب(س) را بگیری و وارد مجلس شوی . قول داده بودی به این فکر کنی که مردم از حسین(ع) و یارانش فقط تعدادشان را می دانند و روز شهادتشان را . قرار بود تو مسئول باشی ؛ تویی که بار تبلیغ در این دهه را به دوش کشیدی . می خواستی روشنگر باشی ؛ روشنگر راه امام حسین (ع) و یارانش . می گفتی راه زینب (س) و هدفش را برای زنان امروز بیان می کنی و به آنان می فهمانی که در اوج سختی و مشکلات، در انبوه غم و اندوه ( ما رایت الا جمیلا) چه معنایی می تواند داشته باشد و یک زن چقدر می تواند متعالی باشد که در چنان شرایطی این چنین جمله ای به زبان بیاورد که جز زیبایی چیزی نمی بیند .
حالا از کلاس گذاشتن و تعیین نرخ قبل از مجلس چیزی نمی گویم که قصه هزار و یک شب است و بس ! قرار بود برای خدا بروی و به خدا توکل کنی ، هیچ توجهی هم به مبالغ کم دریافتی نداشته باشی . و یا مبلغ کم را به نشانه اعتراض به صاحبش بر نگردانی . تعداد مخاطبین را نشماری و مجالس کم و بی بضاعت را رد نکنی . تو قول داده بودی . با خودت قرار گذاشته بودی . حالا چه شده است نمی دانم ، اما مطمئنم که تو آدمی نبودی که این کارها را بکنی . حتما قول و قرارهایت یادت رفته است . اما هنوز هم دیر نشده . بلند شو وضو بگیر ، زیارت عاشورا بخوان و راه بیفت . هنوز هم زمین خورده های زیادی هستند که به دستان تو نیازمندند.

 


نوشته شده در شنبه 85/11/21ساعت 12:50 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

اخلاص و یکرنگی رمز موفقیت مومنان خداجوست . به جرات می توان گفت بزرگ ترین رمز موفقیت امام خمینی (ره) در بی نظیرترین انقلاب معاصر خلوص نیت و خدامحوری ایشان در به در به ثمر نشاندن این انقلاب عظیم بود . به جاست اینک که بیست و هشتمین بهار سبز آزادی مان را در سایه سار بیرق همیشه برافراشته ولایت فقیه به جشن نشسته ایم برای درک بهتر و لو اندک به بررسی این موضوع در زندگی فردی و اجتماعی ایشان بپردازیم .

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 85/11/21ساعت 12:13 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

((آسمان تاریک شد ))

       السلام ای شاهد غیب و شهود
سرخی رخساره یاس کبود
السلام ای بر رضای حق رضا
ای فروغ چشم ختم الانبیاء
پس سلام من به اصل دوده ات
بر رخ در خاک خون آلوده ات
کی رود از یادم ای یکتاپرست
شمر روی سینه ات از کین نشست
همچو بسمل پیکرت بر روی خاک
قطعه قطعه، ریز ریز و چاک چاک
شمر بهر کشتنت خنجر کشید
از قفا سر از تن پاکت برید
زین جنایت آسمان تاریک شد 
مرگ هستی گوئیا نزدیک شد
رخنه در چرخ زمان افتاده بود
لرزه بر کون و مکان افتاده بود
راس پاکت را به روی نی زدند
طبل شادی بهر ملک ری زدند
ناسپاسان حق تو نشناختند
بهر غارت بر خیامت تاختند
خیمه هایت را در آتش سوختند
چشم ها را بر غنائم دوختند
کودکانت واله و حیران شدند
در بیابان زار و سرگردان شدند
ذکرشان در کربلا شد منجلی
با نوای یا محمد یا علی
دفترت را مهر نیلی می زدند
دخترانت را به سیلی می برند
کودکی مانند گل پژمرده بود
بسکه بر او تازیانه خورده بود
خواهرت زینب ز پا افتاده بود
غنچه ها از گل جدا افتاده بود
کاش می بودم میان جمعشان
تا ببینم سوز و ساز اشکشان 
ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 85/11/3ساعت 7:46 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak